-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۵:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک -
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
مولانا. -
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شَنبه بی یار هَمان جُمعه یِ دلگیرِ مَن اَست
که کَمی اِسم عَوض کرده کسی بو نَبَرد
#مسلم_رحیمی
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک فنجان یادت کافی ست
تا باران بند نیاید...
تا صبح
پشت پنجره بنشیند
و انگشتش را
جلوی دهانش بگیرد رو به گنجشک ها
که هیس!!
آرام بگیرید
اینجا ...
کسی تویِ فنجانش
ماه را دارد هنوز...#معصومه_صابر
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۰:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل جهان مارا بس
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ آخرین ویرایش توسط Brilliant انجام شده
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن عقده هاي گره گشا در گلو شكست -
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بود آرزو اگر دانه اناری
چو قطار زندگی آمد و رفت
پرسیدم ز هرکس راهی یا چاه را
پاسخش در بردگی آمد و رفت
به زندگانی دل گر می سپردم
پشت صحنه،مردگی آمد و رفت
پیشه کردم بی خیالی را دگر
ندای سازندگی آمد و رفت
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۷:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم- |مولوی|
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۸:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عذر احـــــــمق را نمیشاید شنید
عذر احـــمق بتـــــر از جرمش بود
|اوحــدی| -
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام میدهی
من میکنم، دعای تو، این نیز بگذرد
عراقی -
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه خوش است سخن گفتن، به حريف ِنكته سنجی
كه سخن نگفته باشی ، به سخن رسيده باشد ...#دهلوی
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیوانه تر از خویش
کسی می جستم ...دستم بگرفتند و
به دستم دادند...!#سعدی
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی ؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ.
#مولانا -
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
لسان الغیب -
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در نالهام از لبان قند اندر قند
هر وعدهی دیدار تو هیچ اندر هیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را تبه کردم جوانی را
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
مصلح جون(ابومحمّد مُشرفالدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف)