-
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیزاز ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی هنگامه آتش نفسان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزخورشید که پیرایه بسیمای سحر بست
آویزه بگوش سحر از خون جگر بستاز دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست
ای چشم جهان بین بتماشای جهان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزخاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی استهر ذره این خاک گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزدریای تو دریاست که آسوده چو صحراست
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاستبیگانهٔ آشوب و نهنگ است چه دریاست
از سینه چاکش صفت موج روان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزاین نکته گشاینده اسرار نهان است
ملک است تن خاکی و دین روح روان استتن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزناموس ازل را تو امینی تو امینی
دارای جهان را تو یساری تو یمینیای بندهٔ خاکی تو زمانی تو زمینی
صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیزفریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگ
فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگعالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیزاز خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز -
عاشقان را گر در اتش میپسندند لطف دوست ////تنگ چشمم گر نظر در چشمه ی کوثر کنم
-
لَو شُقَّ عن قلبی یُری وسطه
سطران قد خُطّا بلا کاتب ٍالعدلُ و التوحیدُ فی جانب ٍ
و حبُّ اهل البیتِ فی جانب ٍ{اگر قلبم شکافته شود در میان آن دوسطر دیده میشود ، که بدون نویسنده نوشته شده ، عدل و توحید در یک طرف ، محبت به اهل بیت در طرف دیگر}
[صاحب بن عبّاد*]
- : یکی از متنعم ترین افراد عصر خودش ؛ نسل اندر نسل وزیر بودن ، خودش هم تا آخر عمر وزیر بوده و پست بالاتری نرفته !، در عین حال که همه چیز داشته و در نهایت کمال روزگار میگذرونده ،
نسبت به عدالت حمایت شدید داشته و در دفاع از مظلوم و از بین بردن رسم و رسوم اشتباه کم نذاشته !
به خاطر همین شخصیت کم نظیری هست ؛
چه در دوران حیات و چه بعدش ،چهره ی محبوب و خوشنام شناخته شده.
#عدل_انسان و سرنوشت
#شهید_مطهری - : یکی از متنعم ترین افراد عصر خودش ؛ نسل اندر نسل وزیر بودن ، خودش هم تا آخر عمر وزیر بوده و پست بالاتری نرفته !، در عین حال که همه چیز داشته و در نهایت کمال روزگار میگذرونده ،
-
آهي که ز دل خيزد از بهر جگر سوزي است
در سينه شکن او را آلوده مکن لب ها -
از همه کس کناره گير صحبت آشنا طلب
از همه کس کناره گير صحبت آشنا طلب
هم ز خدا خودي طلب هم ز خودي خدا طلباز خلش کرشمه ئي کار نمي شود تمام
عقل و دل نگاه را جلوه جدا جدا طلبعشق بسر کشيدن است شيشه ي کائنات را
جام جهان نما مجو دست جهان گشا طلبراهروان برهنه پا راه تمام خار زار
تا بمقام خود رسي راحله از رضا طلبچون بکمال مي رسد فقر دليل خسروي است
مسند کيقباد را در ته بوريا طلبپيش نگر که زندگي راه بعالمي برد
از سر آنچه بود و رفت در گذر انتها طلبضربت روزگار اگر ناله چوني دهد تو را
باده ي من ز کف بنه چاره ز موميا طلب -
زندگي در صدف خويش گهر ساختن است
زندگي در صدف خويش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن استعشق ازين گنبد در بسته برون تاختن است
شيشه ي ماه ز طاق فلک انداختن استسلطنت نقد دل و دين ز کف انداختن است
به يکي داو جهان بردن و جان باختن استحکمت و فلسفه را همت مردي بايد
تيغ انديشه بروي دو جهان آختن استمذهب زنده دلان خواب پريشاني نيست
از همين خاک جهان دگري ساختن است -
کشيدي باده ها در صحبت بيگانه پي در پي
کشيدي باده ها در صحبت بيگانه پي در پي
بنور ديگران افروختي پيمانه پي در پيز دست ساقي خاور دو جام ارغوان درکش
که از خاک تو خيزد ناله ي مستانه پي در پيدلي کو ار تب و تاب تمنا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پي در پيز اشک صبحگاهي زندگي را برگ و ساز آور
شود کشت تو ويران تا نه ريزي دانه پي در پيبگردان جام و از هنگامه ي افرنگ کمتر گوي
هزاران کاروان بگذشت ازاين ويرانه پي در پي -
علمي که تو آموزي مشتاق نگاهي نيست
علمي که تو آموزي مشتاق نگاهي نيست
وامانده ي راهي هست آواره ي راهي نيستآدم که ضمير او نقش دو جهان ريزد
با لذت آهي هست بي لذت آهي نيستهر چند که عشق او آواره ي راهي کرد
داغي که جگر سوزد در سينه ي ماهي نيستمن چشم نه بردارم از روي نگارينش
آن مست تغافل را توفيق نگاهي نيستاقبال قبا پوشد در کار جهان کوشد
درياب که درويشي با دلق و کلاهي نيست -
نه يابي در جهان ياري که داند دلنوازي را
نه يابي در جهان ياري که داند دلنوازي را
بخود گم شو نگه دار آبروي عشق بازي رامن از کار آفرين داغم که با اين ذوق پيدائي
ز ما پوشيده دارد شيوه هاي کارسازي راکسي اين معني نازک نداند جز اياز اينجا
که مهر غزنوي افزون کند دردايازي رامن آن علم و فراست با پر کاهي نمي گيرم
که از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازي رابهر نرخي که اين کالا بگيري سودمند افتد
بزور بازوي حيدر بده ادراک رازي رااگر يک قطره خون داري اگر مشت پري داري
بيا من با تو آموزم طريق شاهبازي رااگر اين کار را کار نفس داني چه ناداني
دم شمشير اندر سينه بايد ني نوازي را -
دو عالم را توان ديدن بمينائي که من دارم
دو عالم را توان ديدن بمينائي که من دارم
کجا چشمي که بيند آن تماشائي که من دارمدگر ديوانه ئي آيد که در شهر افکند هوئي
دو صد هنگامه برخيزد ز سودائي که من دارممخور نادان غم از تاريکي شبها که مي آيد
که چون انجم درخشد داغ سيمائي که من دارمنديم خويش مي سازي مرا ليکن از آن ترسم
نداري تاب آن آشوب و غوغائي که من دارم -
اگر به بحر محبت کرانه مي خواهي
اگر به بحر محبت کرانه مي خواهي
هزار شعله دهي يک زبانه مي خواهيمرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضاي چمن آشيانه مي خواهييکي بدامن مردان آشنا آويز
زيار اگر نگه محرمانه مي خواهيجنون نداري و هوئي فکنده ئي در شهر
سبو شکستي و بزم شبانه مي خواهيتو هم بعشوه گري کوش و دلبري آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه مي خواهي -
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
نه خانقاه نشينان که دل بکس ندهندبآن دلي که برنگ آشنا و بيرنگ است
عيار مسجد و ميخانه و صنم کده اندنگاه از مه و پروين بلندتر دارند
که آشيان بگريبان کهکشان نه نهندبرون ز انجمني در ميان انجمني
بخلوت اند ولي آنچنان که با همه اندبچشم کم منگر عاشقان صادق را
که اين شکسته بهايان متاع قافله اندبه بندگان خط آزادگي رقم کردند
چنانکه شيخ و برهمن شبان بي رمه اندپياله گير که مي را حلال ميگويند
حديث اگر چه غريب است راويان ثقه اند -
با نشئه درويشي در ساز و دمادم زن
با نشئه درويشي در ساز و دمادم زن
چون پخته شوي خود را بر سلطنت جم زنگفتند جهان ما آيا بتو مي سازد
گفتم که نمي سازد گفتند که بر هم زندر ميکده ها ديدم شايسته حريفي نيست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زناي لاله ي صحرائي تنها نتواني سوخت
اين داغ جگرتابي بر سينه ي آدم زنتو سوز درون او تو گرمي خون او
باور نکني چاکي در پيکر عالم زنعقل است چراغ تو در راهگذاري نه
عشق است اياغ تو با بنده ي محرم زنلخت دل پر خوني از ديده فرو ريزم
لعلي ز بدخشانم بردار و بخاتم زن -
ما از خداي گم شده ايم او بجستجوست
ما از خداي گم شده ايم او بجستجوست
چون ما نيازمند و گرفتار آرزوستگاهي به برگ لاله نويسد پيام خويش
گاهي درون سينه ي مرغان به هايهوستدر نرگس آرميد که بيند جمال ما
چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوستآهي سحر گهي که زند در فراق ما
بيرون و اندرون زبر و زير و چار سوستهنگامه بست از پي ديدار خاکئي
نظاره را بهانه تماشاي رنگ و بوستپنهان به ذره ذره و نا آشنا هنوز
پيدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوستدر خاکدان ما گهر زندگي گم است
اين گوهري که گم شده مائيم يا که اوست؟ -
تنهایش گذارید شاید تنهاشود تاعاقل شود!
#منم اینجارو میزارم توی نادیده ها ؛)) -
حالم خوب نیست سخت نگیرید
از شعرای اقبال لاهوری خیلی خوشم اومده بعضیاشو میذارم اینجا بعدا دوباره بخونم هی بخونم
لاله ي اين گلستان داغ تمنائي نداشتلاله ي اين گلستان داغ تمنائي نداشت
نرگس طناز او چشم تماشائي نداشتخاک را موج نفس بود و دلي پيدا نبود
زندگاني کارواني بود و کالائي نداشتروزگار ازهاي و هوي ميکشان بيگانه ئي
باده در ميناش بود و باده پيمائي نداشتبرق سينا شکوه سنج از بي زباني هاي شوق
هيچ کس در وادي ايمن تقاضائي نداشتعشق از فرياد ما هنگامه ها تعمير کرد
ورنه اين بزم خموشان هيچ غوغائي نداشت -
گشاده روز خوش و ناخوش زمانه گذر
گشاده روز خوش و ناخوش زمانه گذر
ز گلشن و قفس و دام و آشيانه گذرگرفتم اين که غريبي و ره شناس نه ئي
بکوي دوست بانداز محرمانه گذربهر نفس که برآري جهان دگرگون کن
درين رباط کهن صورت زمانه گذراگر عنان تو جبريل و حور مي گيرند
کرشمه بر دل شان ريز و دلبرانه گذر -
اين هم جهاني آن هم جهاني
اين هم جهاني آن هم جهاني
اين بيکراني آن بيکرانيهر دو خيالي هر دو گماني
از شعله ي من موج دخانياين يک دو آني آن يک دو آني
من جاوداني من جاودانياين کم عياري آن کم عياري
من پاک جاني نقد روانياينجا مقامي آنجا مقامي
اينجا زماني آنجا زمانياينجا چه کارم آنجا گه کارم
آهي فغاني آهي فغانياين رهزن من آن رهزن من
اينجا زياني آنجا زيانيهر دو فروزم هر دو بسوزم
اين آشياني آن آشياني -
گذر از آنکه نديدست و جز خبر ندهد
گذر از آنکه نديدست و جز خبر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهدشنيده ام سخن شاعر و فقيه و حکيم
اگر چه نخل بلند است برگ و بر ندهدتجلئي که برو پير دير مي نازد
هزار شب دهد و تاب يک سحر ندهدهم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد
متاع دل برد و يوسفي به بر ندهدنه در حرم نه به بتخانه يابم آن ساقي
که شعله شعله به بخشد شرر شرر ندهد -
بگذر از خاور و افسوني افرنگ مشو
بگذر از خاور و افسوني افرنگ مشو
که نيرزد بجوي اين همه ديرينه و نوچو پر کاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسروزندگي انجمن آرا و نگهدار خود است
اي که در قافله ئي بي همه شو با همه روتو فروزنده تر از مهر منير آمده ئي
آنچنان زي که بهر ذره رساني پرتوآن نگيني که تو با اهرمنان باخته ئي
هم بجبريل اميني نتوان کرد گرواز تنک جامي ما ميکده رسوا گرديد
شيشه ئي گير و حکيمانه بيا شام و برواقبال لاهوری
2484/9226