-
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است- صائب تبریزی
-
مبر پای قمار عشق ای دل باز هستت را
ندارم بیش از این تابِ تماشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی که سر رفتهاست از ایوان
که ویران میکند این نقشِ ایوان پایبستت را
همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را
تو خار چشم بودی قلعهی یک عمر پا بر جا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را- حسین زحمتکش
-
jahad_121 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه رو چو نکو بنگری همه پند است
به روزِ نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
-
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافیست کمی خسته شوی
کافیست بایستی...- گروس عبدالملکیان
-
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟- مولانا
-
شب زِ نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماهِ من، بر آسمان بی من مرو...- مولانا
-
من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم- مولانا
-
غافل مشو ز پاس دل بیقرار من
کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است- صائب تبریزی
-
خنده میبینی ولی از گریهی دل غافلی ؛
خانهی ما از درون ابر است و بیرون افتاب ! -
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگرِ رقصیدنِ رودیم... -
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
همه شادی و عشرت باشد ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی -
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییبه کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
همه جا به هر زبانی، بوَد از تو گفتگوییغم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو ببُر سر از تن من ببَر از میانه گوییبه ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله، نالی، شدهام ز مویه، موییهمه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موییچه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجوییشود این که از ترحم، دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوییبشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبوئیهمه موسم تفرج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نِه، بنشین کنار جویینه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام، بوییبنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپید روییز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کویینظری به سویِ «رضوانیِ» دردمندِ مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی -
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت- جناب حافظ:)
-
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا؟!
- حافظ
-
قطار میرود؛ تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام!|قیصر امینپور|
-
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جایِ سرو بلندْ ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سرو بالا را ؟
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی؟
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخِری بُوَد آخرْ شبان یلدا را -
banoo
((در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیستمینشینی رو به رویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیستباز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی... گرچه میدانی که نیستشعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیستچشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیستمیروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست...
رفتهای و بعد تو، این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی، کار آسانی که نیست...))
مقیمی -
قوم از شراب مست و ز منظور بینصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را- سعدی:)
-
گفتی که:مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هستگرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشته تری هستبرگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هستگشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هستبا یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هستگفتم که به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که نخواهیم کسی را که سری هستچون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست|سیمین بهبهانی|
پست 21 از 9225