-
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم -
دلبندم آن پیمانگُسِل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را- سعدی
-
رتبه میخواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از همراهی مردم به خاک افتاده استصائب تبریزی
-
کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی
ز هر که در نظر آید گذشتهای به نکویی
لطیفجوهر و جانی غریبقامت و شکلی
نظیفجامه و جسمی بدیعصورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمهٔ حیوان و خاک غالیهبویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کنارهٔ جویی
صبای روضهٔ رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعدهٔ جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی -
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم- دکتر شفیعی کدکنی
-
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم=))
-
لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا
مگر آن گه که کند کوزهگر از خاک سبویم- سعدی
-
آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد ...! -
پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزیهاست
که با سماع باد
تن را به پیچوتاب جذبه میسپرندو برگهای گر گرفته
که گاهی با گردباد
مخروط واژگونهای از رنگاند
و گاه ماهیان شتابان در آبهای بادپاییز کوچک من،
وقت بزرگ بارانها
باران، جشن بزرگ آینهها در شهر
باران که نطفه میبندد در ابر
حیرت درختهای آلبالو را میگیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها زیباتر مییابمحسین منزوی
-
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایمچو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایماگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایماگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایماگر دشنهی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایمقیصر امینپور
آینههای ناگهان -
طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس ازو نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر- شفیعی کدکنی
-
خود کرده را تدبیر نیست..
- حافظ
-
من خودم بودم
دستی که صداقت میکاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید...
من خودم بودم
هر پنجرهای که
به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند
بیکسی از ته دلبستگیام پیدا بود... -
شب زندهدار باش، کزین باغ دلفریب
آن غنچه فیض برد که پیش از سحر شکفت -
دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند.
ملک الشعرای بهار -
پاییز
بهار خاطرات من است
که با هر صدای بارانش
تو در ذهنم شکوفه می کنی
که بعد از هر هوای ابری
از چشمهایم می باری
تو
با هر پاییز
تازه می شوی
گل می کنی
و سبزتر از همیشه
در لحظه هایم ادامه می یابی.
-
ما دل سپردهایم به گریه برای هم
باران به جای من، من و باران به جای همابری گریست در من و در وی گریستم
تا دم زنیم، دم زدنی در هوای همما تاب خوردهایم که ما قد کشیدهایم
گهوارههای چابکمان دستهای همباری به پایبندی هم پیر میشویم
تا پیر میشوند درختان به پای همغم نیست نیستن که همه در تداومیم
چون ابتدای یکدگر از انتهای همتنها صداست آنچه در این راه ماندنی است
خوش باد زنده ماندنمان در صدای همحسین منزوی
-
چون نگهبانی
که در کف مشعلی دارد
میخرامد شب !
میان شهر خواب آلود
خانهها با روشناییهایِ رویایی
یک به یک در گیر و دار
بوسهی بدرود ...فروغ فرخزاد
-
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد...
-
این پست پاک شده!
پست 81 از 9219