-
درود آلایی های خوب
راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم
با احترام
بانوپ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی]
@دانش-آموزان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل -
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستمیک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستمشبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستمپاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستمزنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستمدور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امنم ، حصارت نیستم. -
صورتگران که صورت دلخواه میکشند
چون صورت تو مینگرند آه میکشند!!!جمعی شریک حال پراکندهٔ مناند
کز طرهٔ تو دست به اکراه میکشندلب تشنگان چاه زنخدانِ دلکشت
آب حیات، دم به دم از چاه میکشند=))یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه میکشند=))من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه میکشند!تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه میکشندمیگیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه میکشندترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه میکشند=))این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه میکشندبرداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله میکشندفارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه میکشندفروغی بسطامی
-
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن استرخِ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن استبهرِ قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن استگر نیارد به نظر سیمِ سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن استترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن استتا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن استنه ازین پیش توان با سخنِ دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن استخسرو از رشکِ شکر، خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است=))جُستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنونِ من است=))گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است!در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن استیک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمعِ فروزنده در این انجمن استفروغی بسطامی
-
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟!دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان و گر حزینمبه جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینممرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینمدر آن خمّی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟تو بودی اوّل و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینمچو تو پنهان شوی، از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی، از اهل دینمبه جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می جویی ز جیب و آستینم؟ -
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطاییمن خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گداییصاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلاییباید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پاییبیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعاییجز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هواییگر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهاییشاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفاییخون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جاییشرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی -
مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
مگر آن روز که در خاک شود منزل من -
گَر مَردِ رَهی،
غَمْ مَخور اَز دوری و دیری!
دانی که رسیدن،
هُنَر گام زمان است...! -
بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بیتوشب از فراق تو مینالم ای پریرخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بیتودمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چِشَم بیتواگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بیتوپیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بیتو -
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیستمی نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیستباز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیستشعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیستچشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیستمیروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیسترفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست -
لیلی_
ابراهیم صهبا :دیگر اگر عریان شوی، چون شاخهای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر باز هم یارم شوی، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر باز گردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل، ای بی وفا، دیگر نمیخواهم تو را! -
لیلی_
ابراهیم صهبا :یارت شوم، یارت شوم، هر چند آزارم کنی
نازت کشم، نازت کشم، گر در جهان خوارم کنیبر من پسندی گر منم، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم، کز عشق بیمارم کنیگر رانیم از کوی خود، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنیمن طایر پر بستهام، در کنج غم بنشستهام
من گر قفس بشکستهام، تا خود گرفتارم کنیمن عاشق دلدادهام، بهر بلا آمادهام
یار من دلداده شو، تا با بلا یارم کنیما را چو کردی امتحان، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان، بر این دل زارم کنیگر حال دشنامم دهی، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی، الطاف بسیارم کنی -
سیمین بهبهانی:
یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنماز بوسههای آتشین ، وز خندههای دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنمدر پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنمبندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنمگوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنمهر شامگه در خانهای ، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای ، وز خویش بیزارش کنمچون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم -
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است- صائب تبریزی
-
مبر پای قمار عشق ای دل باز هستت را
ندارم بیش از این تابِ تماشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی که سر رفتهاست از ایوان
که ویران میکند این نقشِ ایوان پایبستت را
همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را
تو خار چشم بودی قلعهی یک عمر پا بر جا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را- حسین زحمتکش
-
jahad_121 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه رو چو نکو بنگری همه پند است
به روزِ نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
-
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافیست کمی خسته شوی
کافیست بایستی...- گروس عبدالملکیان
-
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟- مولانا
پست 1 از 9219