-
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیستمی نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیستباز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیستشعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیستچشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیستمیروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیسترفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست -
لیلی_
ابراهیم صهبا :دیگر اگر عریان شوی، چون شاخهای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر باز هم یارم شوی، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی، دیگر نمیخواهم تو راگر باز گردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل، ای بی وفا، دیگر نمیخواهم تو را! -
لیلی_
ابراهیم صهبا :یارت شوم، یارت شوم، هر چند آزارم کنی
نازت کشم، نازت کشم، گر در جهان خوارم کنیبر من پسندی گر منم، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم، کز عشق بیمارم کنیگر رانیم از کوی خود، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنیمن طایر پر بستهام، در کنج غم بنشستهام
من گر قفس بشکستهام، تا خود گرفتارم کنیمن عاشق دلدادهام، بهر بلا آمادهام
یار من دلداده شو، تا با بلا یارم کنیما را چو کردی امتحان، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان، بر این دل زارم کنیگر حال دشنامم دهی، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی، الطاف بسیارم کنی -
سیمین بهبهانی:
یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنماز بوسههای آتشین ، وز خندههای دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنمدر پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنمبندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنمگوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنمهر شامگه در خانهای ، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای ، وز خویش بیزارش کنمچون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم -
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است- صائب تبریزی
-
مبر پای قمار عشق ای دل باز هستت را
ندارم بیش از این تابِ تماشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی که سر رفتهاست از ایوان
که ویران میکند این نقشِ ایوان پایبستت را
همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست داغ پشت دستت را
تو خار چشم بودی قلعهی یک عمر پا بر جا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را- حسین زحمتکش
-
jahad_121 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه رو چو نکو بنگری همه پند است
به روزِ نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
-
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافیست کمی خسته شوی
کافیست بایستی...- گروس عبدالملکیان
-
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟- مولانا
-
شب زِ نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماهِ من، بر آسمان بی من مرو...- مولانا
-
من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم- مولانا
-
غافل مشو ز پاس دل بیقرار من
کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است- صائب تبریزی
-
خنده میبینی ولی از گریهی دل غافلی ؛
خانهی ما از درون ابر است و بیرون افتاب ! -
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگرِ رقصیدنِ رودیم... -
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
همه شادی و عشرت باشد ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی -
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییبه کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
همه جا به هر زبانی، بوَد از تو گفتگوییغم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو ببُر سر از تن من ببَر از میانه گوییبه ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله، نالی، شدهام ز مویه، موییهمه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موییچه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجوییشود این که از ترحم، دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوییبشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبوئیهمه موسم تفرج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نِه، بنشین کنار جویینه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام، بوییبنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپید روییز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کویینظری به سویِ «رضوانیِ» دردمندِ مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی -
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت- جناب حافظ:)
-
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا؟!
- حافظ
پست 21 از 9230