-
نوشتهشده در ۴ آبان ۱۳۹۹، ۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
https://uupload.ir/view/zl4g_vid_20201025_123037_663.mp4/
می بینم! می بینم!
#سایه -
نوشتهشده در ۴ آبان ۱۳۹۹، ۲۰:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خیال روی کسی در سر است هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است -
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۳۹۹، ۸:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر بیایی دهمت جان،ور نیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم،چه بیایی چه نیایی
(اللهم عجل لولیک الفرج...آمین) -
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ آخرین ویرایش توسط امیررضا فلاح نژاد انجام شده
روزها فکر من این است همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنماز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم -
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۳:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
️
️
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما حسرت و تنهایی و دلتنگی عشقیم
یعقوب پسر دید زلخیا که جوان شد!
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۳۹۹، ۲۳:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!- | شاملوی جان |
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوش دیدم که ملائک در این خانه زدند
ذکر حیدر بگرفتند و به پیمانه زدند
.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
شعر حافظ بشنیدند و به میخانه زدند
.
ای که گفتی ز چه رو حافظ دیوانه سرود
که ملائک در این باب کریمانه زدند؟
.
ای که گفتی در میخانه که باز است چرا
دوش دیدست که ملائک در این خانه زدند
.
گرچه حافظ غزلش معرفت جانان است
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را صلح بنه
چون که حافظ نشناسند به ویرانه زدند
.
می و میخانه که حافظ ز درش میخوانَد
عارفان بر در آن ساغر شکرانه زدند
.
حرم وصل خداوندیِ جانانه ی ماست
کاندر آن جا سخن از باده مستانه زدند
.
چون که قرآن شنوی نکته رندانه شنو
"ادخلو الباب" به این هاتف دیوانه زدند
.
آن شنیدی که به هر بیت دری باید جست
"ادخلو البیت من ابواب" حکیمانه زدند
.
خانه بی باب نباشد سخنم را بشنو
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
.
خانه و بتکده و میکده و میخانه
همه شعری است کز آن خانه شاهانه زدند
.
در میخانه که حافظ سخنش را بسرود
رمز عشقی است کز آن حیدر دُردانه زدند
.
رمز عشقی که نبی گفت منم شهر حِکَم
شهر علمی که علی را در آن خانه زدند
.
شهر حق را که بود میکده حافظ ها
باب آن شهر یکی حیدر فرزانه زدند
.
چون ملائک همه از فیض علی بر پایند
بهر آدم ز علی اذن جداگانه زدند
.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
این سخن را به نجف تحفه شاهانه زدند
.
گرچه حافظ بگشاد از رخ اندیشه نقاب
لطف حیدر دل هاتف به نجف شانه زدند -
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۵:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همه آبادنشینان ز خرابی ترسند
من خرابت شدم و دم به دم آبادترم
-
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۵:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاید
ِ من عروسکی از چوب است
مثل قصه پینوکیو محبوب است
چه دماغی دارد این بیچاره
از بس که نوشت"حالِ من خوب است..." -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۶:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۷:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قاصدک هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
️ اخوان ثالث
️
-
نوشتهشده در ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چشم و ابرویِ خشن از بس که میاید به تو
گاه ادم عاشق نامهربانی میشود- |
|
- |
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراغ تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفا دارتر است
خود ممکن آن نیست که بر دارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می دارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن کز غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی
ای آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کران ها برون کرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
مولانا
ببخشید طولانیه...ولی از نظرخودم خیلی قشنگهدانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۴:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!