-
نوشتهشده در ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۱۸:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من ...
چه جنونی
چه نیازی،
چه غمی ست؟اخوان ثالث
-
غیرِ رویت هر چه بینم نورِ چشمم کم شود
مولانا
-
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است ، که مرا می خواند.
سهراب سپهری -
نوشتهشده در ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آفاق را گردیده ام
مهر بُتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده اماما تو چیز دیگری
دهلوی
-
به یک نگاه تو، تطهیر می شود، دل من
به یک کرشمه، نمک گیر می شود، دل من
مرا بس است طواف ضریح تو، هرگاه
شکسته بستهی تقصیر می شود دل من
یا امام رضا(ع)️🥺
-
جا ماندم!
میخواستم پرنده باشم
و پرواز کنم...
حال اکنون درخت ام
با عمیق ترین ریشههایم
جا ماندم!جان یوجل
-
ارغوان؛ شاخه همخونِ جدا مانده یِ من
آسمان تو چه رنگیست امروز؟!
آفتابی ست هوا؟!
یا گرفته است هنوز؟!
هوشنگ ابتهاج -
نوشتهشده در ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چون نیست زهرچه هست جز باد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
انگار هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست !خیام
-
ارغوان؛ شاخه همخونِ جدا مانده یِ من
آسمان تو چه رنگیست امروز؟!
آفتابی ست هوا؟!
یا گرفته است هنوز؟!
هوشنگ ابتهاج -
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستمدل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا
بپذیر تحفه من، که عظیم تنگ دستم -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۴۰۱، ۱۹:۵۶ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
شب های بی توام
شبِ گور است در خیال...سعدی
-
نوشتهشده در ۲ دی ۱۴۰۱، ۱۳:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
-
-
-
نوشتهشده در ۳ دی ۱۴۰۱، ۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است اینمن می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش دگر مگوی که بی حاصل است اینجز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است اینگفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است اینمنت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است ایناشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است اینپندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این#.شعر : هوشنگ ابتهاج
-
نوشتهشده در ۳ دی ۱۴۰۱، ۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از این راحت نگذرید=))
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست..در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیستانگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیستای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیستگفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیستگفتی چه خبر؟گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...#شعر : امید صباغ نو
-
نوشتهشده در ۳ دی ۱۴۰۱، ۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همه را بيازمودم،
زِ تو خوشترم نيامد...|مولانا|
-
گاهی خیال میکنم از من بریده ای
بهتر ز من برای دلـت برگزیده ای؟
-
نوشتهشده در ۴ دی ۱۴۰۱، ۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این...مولوی
-
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست میگرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد ... -
نوشتهشده در ۵ دی ۱۴۰۱، ۱۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Ozan-hs
چشم گریانم ز اشک خویش سودی برنداشتتا مرا یاد است هرگز این صدف گوهر نداشت
-
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
حافط️