-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۲۱:۰۱ آخرین ویرایش توسط SARA_ انجام شده
سر آن ندارد امشب، که براید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی... -
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۵:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا ابـد منظورِ جآنی...
|اوحدی| -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
"خود را چنان ز هجر تو گم کردهام که هست
مشکلتر از سراغ توام، جستجوی خویش..." -
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین،
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...- فریدون مشیری • ~
-
نوشتهشده در ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۵:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با ما به از آن باش که با خلق جهانی ..
-
نوشتهشده در ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۲۰:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودم
بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش،
وز یاد بردم گفته های خویش را...مهدی اخوان ثالث
-
نوشتهشده در ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۲۱:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
سعدی -
نوشتهشده در ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
"آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان ..."
-هوشنگ ابتهاج
-
نوشتهشده در ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۲۱:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما... -
باور مکن که ابر...
باور مکن که باد...
باور مکن که خندۀ خورشیدِ بامداد
من میشناسم این همه نیرنگ و رنگ را...شفیعی کدکنی
-
نوشتهشده در ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چشمِ مجنون چو بِخُفتی همه لیلی دیدی ..
- سعدی
-
نوشتهشده در ۱ تیر ۱۴۰۲، ۷:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر بیایی دَهمت جانُ
نیایی کُشدم غـم
من که بایست بمیرم؛
چه بیایی،چه نیایی ..- سعدی
-
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان زِ نِگه
هجرِ تو خوشترم آید زِ وصالِ دگران....-اقبال لاهوری
-
من با نگویم که تو پروانه من باش
چون شمع بیا روشنی خانه من باشاخوان ثالث
-
نوشتهشده در ۳ تیر ۱۴۰۲، ۱۷:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر سَطر پر از نالهو هر بند پر از درد
ما تلخترین صفحهی تاریخ جهانیم .! -
گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داریبیا قسمت کنیم، بیشش به من ده
که تو کوچک دلی، طاقت نداری!بابا طاهر
-
نوشتهشده در ۶ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
.
مولانا -
نوشتهشده در ۹ تیر ۱۴۰۲، ۸:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشیگر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشیگفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشیدیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه میکنم سخت بهشتی وشیغایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشیموجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشیچند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشیآدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشیمست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی•سعدی•
-
زین قصهٔ پر غصّه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصلهٔ سنگ صبوریم ...
-هوشنگ ابتهاج
-
مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت
گشت فریاد کشان بال به دریا زد و رفتچه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوسِ دولتِ دنیا زد و رفتابتهاج