-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی، خوار گردی...#عطار
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاخهای خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریختهمنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریختبیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریختهرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخترود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریختبا طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت#فاضل_نظری
-
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
• زندگی کوتاه است.
نه غمش میارزد
و نه شادی ماندن دارد؛
بهترین راه برایت این است
که بخندی و بخندی و بخندی
به غمش،
به کمش،
و حتی به غمش. -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از جهان چہ خواستم؟
کمی نشستن و بہ ماہ و آسمان
نگاہ کردن و کمی دویدن
و بہ قلههایِ دورها رسیدن و...
کمی سکوت کردن و صدایِ کائنات را
شنیدن و کمی از عشق گفتن و شنفتن
و کمی رهایی و شُڪوهِ آشنایی و
کمی سفر...
من از جهان چہ خواستم؟
ڪمے خیالِ خوش، نہ بیشتر! -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۹:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم . .
آخر به همان نقطه که بودیم، رسیدیم ! -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به جایی میرسد آدم که بعد از گریه میگوید:
میان این همه بیگانه صد رحمت به تنهایی
#امیرعلیسلیمانی -
خسروا! دستِ توانایِ تو آسان کرد کار
ورنه در این کارِ سخت امیدِ آسانی نبودشه نمیشد گر در این گمگشتهکشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریایِ طوفانی نبودپروین اعتصامی
-
این پست پاک شده!
-
نه دامیست نه زنجیر؛ همه بسته چراییم؟
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا ! -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۵۸ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
نیمشبان نشسته جان، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را -
نوشتهشده در ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چَشمِ من،گریه چرا؟!
تا کجا آه و فغان؟
ای گلو !
صحرای خشکیدهی بغض ..
شب به شب،خِس خس خشک
حمل کردی تو در آن کُنجِ کبود
با توام مغز ترک خوردهی من ..
خاطرات سرد را
از پسِ گوشهی دیوارهی خود دور بریز
و تو ای پای خیال !
یاد یاران وفادار به خود جای بده
هر کجا خاری بود،
شک نکن تا به ابد خاشاک بود ..
هیچ تپه،تل و خاک
قله و کوه نمی سازد آه! -
دل فرو میریزد و تنها تماشا میکنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را... -
مبادا که از ما ملولیده باشی
حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی، چه سود ار
اصولیده باشی، فروعیده باشی -
تو بینظیری و در واژهها نمیگنجی
«سکوت» لحظهی وصفت، زبانِ تحسین است -
با ارزشیم؛ گوهرِ یکدانہایم ما
مارا بخر! کہ اشکِ یتیمانہایم مابا اینکہ دلشکستہے سنگ ملامتیم
باز آمدیم سوے تو؛... دیوانہایم ما!بیهوده خیرهاے بہ افقهاے دوردست
یادت نرفتہ است کہ پروانہایم ما؟!از ما همیشہ مردم کوتاهبین شهر
رنجیدهاند؛ معنے بیگانہایم ماکوتاه بود شوکتِ این قلعہے شنے
دیر آمدے؛ ببخش کہ ویرانہایم ما! -
خویش را میدید، اما از تماشا ننگ داشت
بینوا سنگی که در آیینه با خود جنگ داشتمثل شیری شرزه مغلوب شغالی هرزه شد
هرچه دل یکرنگ بود، او با جهان نیرنگ داشتروبرو نقشِ سراب و پشتِ سر پلها خراب
روزگار از هر جهت دست و دلم را تنگ داشتجز به شمشیر از گلویم آبِ خوش پایین نرفت
نانِ خشکی هم که قسمت کردهبودی سنگ داشتنالهای خاموش بر لبهایِ شمعی روشنم
آب و تاب سوختن آوازِ بی آهنگ داشت -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۵۰ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
-
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۳:۰۶ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
آنچه در غیبتت اِی دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم، اِلّا به حضور...