-
دل فرو میریزد و تنها تماشا میکنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را... -
مبادا که از ما ملولیده باشی
حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی، چه سود ار
اصولیده باشی، فروعیده باشی -
تو بینظیری و در واژهها نمیگنجی
«سکوت» لحظهی وصفت، زبانِ تحسین است -
با ارزشیم؛ گوهرِ یکدانہایم ما
مارا بخر! کہ اشکِ یتیمانہایم مابا اینکہ دلشکستہے سنگ ملامتیم
باز آمدیم سوے تو؛... دیوانہایم ما!بیهوده خیرهاے بہ افقهاے دوردست
یادت نرفتہ است کہ پروانہایم ما؟!از ما همیشہ مردم کوتاهبین شهر
رنجیدهاند؛ معنے بیگانہایم ماکوتاه بود شوکتِ این قلعہے شنے
دیر آمدے؛ ببخش کہ ویرانہایم ما! -
خویش را میدید، اما از تماشا ننگ داشت
بینوا سنگی که در آیینه با خود جنگ داشتمثل شیری شرزه مغلوب شغالی هرزه شد
هرچه دل یکرنگ بود، او با جهان نیرنگ داشتروبرو نقشِ سراب و پشتِ سر پلها خراب
روزگار از هر جهت دست و دلم را تنگ داشتجز به شمشیر از گلویم آبِ خوش پایین نرفت
نانِ خشکی هم که قسمت کردهبودی سنگ داشتنالهای خاموش بر لبهایِ شمعی روشنم
آب و تاب سوختن آوازِ بی آهنگ داشت -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۵۰ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
-
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۳:۰۶ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
آنچه در غیبتت اِی دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم، اِلّا به حضور... -
نوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۲۱:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ۲۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
قصهی روز و شبِ من سخنی مختصر است
روز در خوابِ خیالاتم و شب بیدارم... -
این پست پاک شده!
-
"گهی بر درد بیدرمان بگریم
گهی بر حال بیسامان بخندم..." -
به خود گفتم دل از اندیشهٔ دیدار بردارم
تمامِ عمر «تنها» دست روی دست بگذارمنباید مینوشتم پاسخ آن نامه را اما
نشد از دستخط دوست یکدم چشم بردارمنوشتم هرچه از هم دورتر، آسودهتر اما
کسی در گوش من میگفت من دلتنگِ دیدارمکسی از دور میآید به جنگِ عقل و میترسم
مبادا عشق باشد اینکه میآید به پیکارماگر شبهای دلتنگی نمیآیم به دیدارت
نمیخواهم تو را با گریههای خود بیازارم -
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیماو می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیمما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیمتن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیمجو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیمپیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیمبر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیمیک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیمبعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم -
خنده ی بیگانگان دیدم نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من... -
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟
گِل به روی آفتابِ روح مالیدن چراجسمِ خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گَردِ دست و پای خود چون گربه لیسیدن چراخاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهترست
بر سرِ جان اینقدر ای شمع لرزیدن چراکور را از رهبرِ بینا بریدن غافلی است
بیسبب از عیببینِ خویش رنجیدن چراسروِ من، با سایهٔ خود سَرگرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسارِ خویش رنجیدن چراسنگ را پَر میدهد شوقِ عزیزانِ وطن
ای کم از سنگِ نشان، از جا نجنبیدن چرا(قدرِ شعر تر چه میدانند ناقصطینتان؟
آب حیوان بر زمینِ شوره پاشیدن چرا)(عمر چون بادِ بهاری دامنافشان میرود
در میانِ خار و خس چون گل نخندیدن چرا)بعدِ عمری از لبِ لعلِ تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائبِ گستاخ، رنجیدن چرا؟ -
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۶:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لعلِ سیرابِ به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروان رَخت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولیِ سرمست خریدار من است
طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
باغبان همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرینسخنِ نادرهگفتارِ من است
- حافظِ جآن
- حافظِ جآن
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نرگسِ او که طبیبِ دلِ بیمارِ من ست ^^
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
‹ افتاده درختی که به خود می بالید،
از داغ تبر به خاک غم مینالید...
گفتم: چه کسی به ریشهات زد؟
گفتا: آن کس که زیر سایهام می خوابید.› -
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
« زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد،
آنکه از یاد تو را برد، به یادت باشد،
بعد از این از ته دل، کاش بخندی، نه فقط
خنده بر کنج لبت، از سر عادت باشد،
غم نبینی گل من! اشک نبیند چشمت...
از تو در یاد همه، چهره ی شادت باشد؛
آنقدر بخت به روی تو بخندد که فقط
حس هر کس که تو را دید، حسادت باشد،
این همه غم که تو بر دوش کشیدی، ای کاش
جاش بر شانهی تو، مرغ سعادت باشد:))