-
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشمzeinab dehghani
مخصوصا بیت آخر و اون خاطرهای که زمان کنکور کارشناسیت حوصله شیمی خوندن نداشتی و هیتلرِ عزیزت با خودکار حواستو متوجه خودشون کرد و این بیت را خوند:)) -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است
گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است
در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مَشام است
از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه، مُقیم است
همواره مرا کویِ خرابات مُقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بیمِی و معشوق زمانی
کهایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است
-
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار
نکتهای روحفَزا از دهنِ دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار
تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام
شَمِّهای از نَفَحاتِ نفسِ یار بیار
به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز
بیغباری که پدید آید از اغیار بیار
گَردی از رهگذرِ دوست به کوریِ رقیب
بهرِ آسایش این دیدهٔ خونبار بیار
خامی و سادهدلی شیوهٔ جانبازان نیست
خبری از بَرِ آن دلبر عیّار بیار
شُکر آن را که تو در عِشرتی ای مرغِ چمن
به اسیرانِ قفس مژدهٔ گلزار بیار
کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست
عشوهای زان لبِ شیرین شِکربار بیار
روزگاریست که دل چهرهٔ مقصود ندید
ساقیا آن قدحِ آینهکردار بیار
دلقِ حافظ به چه ارزد؟ به مِیاش رنگین کن
وان گَهاش مست و خراب از سَرِ بازار بیار
-
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر توفروغ فرخزاد
-
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی -
بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسیدمی خدا بفرستاد و برگرفت- حافظ
-
خاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهترست
بر سـرِ جــان اینـقدر ای شمـع لرزیدن چرا -
ببین که خلوت من از سکوت سرشار است
سکوت ترجمهای از صدای تنهاییست ...! -
این پست پاک شده!
-
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
-
گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک- حافظ
-
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد
آن جوانی که رهایش کرده بودی پیر شدآفتاب انتظارت آنقدَر تابید که
پهنه ی دریای عشقم عاقبت تبخیر شدمن همانم که پر از شور رسیدن بود؟ نه
از تمام زندگی چشم و دل من سیر شدشور و شوق زندگی بعد از تو افتاد از سرم
روزهای جمعه نه، هر روز من دلگیر شدبد شدی با من، منم با کل دنیا بد شدم
بد شدن بعد از تو راحت، مسری و واگیر شدگریه می کردم نشد جوری که باید خوب دید
چهره ای تار و پریشان آخرین تصویر شددورهایت را زدی و بعد از آن برگشته ای؟
جا ندارد قلب من، با بی کسی تسخیر شدبا ببخشید و غلط کردم چه جبران می شود؟
عمر من رفت و غرورم له شد و تحقیر شدخارج از وقتش که باشد عشق هم بی ارزش است
نوش دارویی که آوردی تو بی تاثیر شدحرف آخر… جانِ دل برگشتنت بی فایده ست
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد|حمیدرضا گلشن|
-
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگرانما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگرانرفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هرچه آفاق بجویند کران تا به کرانمیروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظراندل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبراندل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سرانگل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لالهرویا تو ببخشای به خونین جگرانره بیدادگران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگرانسهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران|شهریار|
-
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همیآید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست -
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهستگر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدهستآن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیدهستای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدهسترحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آنکس که سخن گفتن شیرین نشنیدهستاز دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدهستدر وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدهستسر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدید استما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهستبا این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیدهستـ جناب سعدی :))
-
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
در عهد لیلی این همه مجنون نبودهاند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست
صاحبدلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
دانی کدام خاک بر او رشک میبرم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست=)
گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست=))
اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست
بر جور و بیمرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست -
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی =)) -
خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم
چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت
به هواداریِ آن سروِ خِرامان بروم
در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخمکَش و دیدهٔ گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا درِ میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذَرِّه صفت، رقصکنان
تا لبِ چشمهی خورشیدِ درخشان بروم
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون
همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم=))
-
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را
و این باده منصوری مر امت یاسین را
خمها است از آن باده خمها است از این باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین رامولانا
-
در آسمان غزل شاعرانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدمدر انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل، قید قیلوقال زدمکتاب حافظم از دست من کلافه شدهاست
چقدر آمدنت را... چقدر فال زدمغرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدمغزال من، غزلم محو خط و خال شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم!به قدر یک مژه برهم زدن، تو را دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
9152/9226