حس خنثی دارم🥚
-
هممم -
-
بی هدف شدی و خیلی قبلا برای این کنکور دی تصویر سازی کردی خیال پردازی کردی یکم بیش از حد به نظرم به قدری که باید به عواقبلش هم فکر میکردی ( منظورم بعدش هست ) فکر نکردی من که نمیدونم به هدفت رسیدی یا نه ولی کلا همین بود مشکل (احتمالا به چیزی که خواستی رسیدی چون این حالت معمولا اینطوری رخ میده
-
-
حسین کاظمی 0
منم زیادی نسبت به همه چیز خوش بین بودم و همه چیز من رو هیجان زده میکرد خلاصه اینکه بعد از اینکه یه مدت طولانی تراز های قلم چی از تابستون افت شدیدی پیدا کردن به خودم اومدم (دنیای واقعی) خیلی خیلی ترسناک آدما و زندگی خیلی متفاوت تر و سخت تر از تصورات بچگانه ام بود اما هیچکس بهم کمکی نکرد یه مدت فقط مینوشتم و بی دلیل گریه میکردم (enfj ایی که همیشه به بقیه روحیه میداد حالا ...) اما بعد یکی دو ماه خودم رو جمع کردم و دوباره همون سارای قبلی شدم
این اتفاقات توی سن ما خیلی طبیعیه
اما باید زود از بین ببریش(چند روز ) نهایتا چند روز به خودت استراحت بده و کارهایی که بهت انرژی میده رو انجام بده (سریال انگیزشی ، ورزش ، هنر (موسیقی،نقاشی و....) -
Kourosh Mousavi خبببببببببب
بهار که نیس
ولی منم گاهی این شکلی میشم ولی تهاش میفهمم دلیل این اتفاق اینه که ارزش اون کار رو فراموش کردم
.
مثلا
خب شروع کردن به درس خوندن بعد یه تفریح سخته و نمیتونی دل بکنی از اون روزای راحتی و آسودگی که داری
و منم این شکلی میشم بعد هر عید
.
ولی هم سال قبل و هم امسال زمانی برگشتم به فاز قبلی که ارررررزش درسی که دارم میخونم رو برا خودم مرور کردم
چند نفر مثل من این لیاقت و شایستگی رو دارن که این مطالب به این بارزشی رو بخونن؟
اصلا چند نفر از توی سلول و همهههههه ی ریزهکاری های توش خبر دارن؟
این که خوش گذرونی کنی و روزمرگی هات رو بگذرونی که کار شاخی نیس همه دارن انجامش میدن
ولی لیاقت کارهایی که من میکنم(مثلا باشگاه میری، درس خیلی باارزشی رو میخونی) رو هرکسی نداره پس باید قدر این موقعیت و فرصتی که به من داده شده رو بدونم.
یا مثلا ارزش همین درسی که تو میخونی یا من میخونم
این درسی که تو میخونی خیلی با ارزشه انقد که همه لیاقت و توانایی خوندنش رو ندارن حتی من و خیلیای دیگه..
.
من خودم وقتی به این چیزا فکر میکنم اون شوق و علاقه و انگیزه بهم برمیگرده -
شاید حق با شما باشد
-
آقا اگه درس فک کنم .
ی حس بی هدفی یا پوچیه ....
ی جور بی حسی یا اینطور بگم بی تفاوتیه
آدم ... نگم هبچ حسی ولی حس کمی حتی به روتین ترین کارهاش داره
.
ی وقت مال بی هدفی نیست
نمد
ی وقت مال کارای تکراری نیست
چوووم
.
.
ولی هرچی هست مربوط میشه به شناخت خود
و دور و ور آدم (همون امکانات )پ.ن اگه من چند نفر دیگه رو ببینم که همچین حسی دارن
میشه گفت ی بحرانه توی این سنچندتا از رفیقام هم اینطوری شدن منم رفتم دنبالش
از بقیه سوال کردم ی سیر کتاب (دوتا هفت جلدی فعلا )
معرفی کردن
بریم جلو ببینیم چی میشه
میشه از احساساتت و اینکه با قبل چه تفاوتی دارن بیشتر بگی ؟ -
@Y-D-iut
این حس کاملا موقته
قبلا زنده تر بودم
حس بیشتری داشتم
من فکر می کنم از هدف دور شدم
ممنون از همه که اینو بم یاد آوری کردن🤍
@Sally Zahra.HD حسین کاظمی 0 -
Kourosh Mousavi در حس خنثی دارم گفته است:
همممدیروز داداشم رو مبل خوابیده بود هی میچرخید اینور میچرخید اونور نفسشو میداد بیرون گفتم چه مرگته گفت هیچ حسی نسبت به هیچی ندارم انگار میخوام یه کاری رو انجام بدم ولی حسش نیست
منم بهش گفتم پاشو برو سرعین(یه شهر گردشگری که آب گرم داره حدود دو ساعت هم راهشه )
اینم به سرش زد گفت بر خستگی و بی حسی خود غلبه میکنم و میرم خوش بگذرونم
پاشد رفت اونجا بعد رسیدن زنگ زد گفت
بیشعور چرا منو فرستادی اینجا مگه من روزه نیستم حالا اینجا چه غلطی بکنم راه رفته رو برگشت بیچاره با دهن روزه ماشینم گرفته بودش
الان ویستو گوش دادم یاد داداشم افتادم
فکر کنم کاملا چیز عادی ایه و بعد یه مدت درست میشه خودتو سرگرم کن و سعی کن خوش بگذرونی البته مثل داداش من جو گیر نشو -
ویس گوش دادم ولی چیزی برای گفتن ندارم
-
سلام وقتتون بخیر
به نظرم اول باید ببینی که به قول خودت این چرایی در کدوم لایه اتفاق افتاده ؟
عملکرد و رفتار؟باور ها؟احساسات؟
شاید لازم باشه از خودت سوال های بنیادی تری بپرسی
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
درباره انگیزه هم خب واقعا نمیشه انتظار داشت همینطوری ثابت بمونه(بحث انگیزه خودش مفصله به نظرم)
ولی به نظرم روتینت رو حفظ کن اصطلاحاً نذار این نخه پاره بشه
اهمال کاری هم توی خودت برسی کن
و اینکه در نهایت زندگی کردن به ذات کار خیلی حوصله سر بریه و اینکه بهت حال نامیده خیلی چیز عجیبی نیست
پی نوشت:خوندن کتاب شغل مورد علاقه رو شدیدا پیشنهاد میکنم
و آشنایی با مفهوم غرقه گی -
Kourosh Mousavi
من فک میکنم چون رسیدی به هدفت دیگه زندگی برات بیمعنی شده (اوکی شده دانشگاه و رشته و این چیزا). یه ادم یه هدفی رو تعیین میکنه بعد کلی تلاش میکنه که برسه بهش، کلی انگیزه، کلی تدارکات بعد که بهش میرسه خب خیلی خوشحاله دیگه ولی بعد یه مدت خوشحال فرو کش میکنه و بعد یه حس "خب که چی" میاد سراغت (مشابه حسی که الان اکثرمون داریم که ایول کنکور تموم شه میترکونم و بعد از صبح تا شب تو اتاقتی و هیچ عملا)و اینکه سخت نگیر آدمه دیگه قرار نیست همیشه اوکی باشه که. من اکثرا اینجوریم و قبول دارم که خیلی سخته
چون صبح که پا میشی میگی ای بابا یه روز دیگه و این یکم سخته