هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط Michael Vey انجام شده
با خیال راحت از اول ترم نه، بلکه لااقل از اول فرجه درس خوندن
با استرس شب امتحان نه، بلکه صبح روز امتحان درس خوندن -
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
داشتم باکتری میخوندم
به بابام گفتم میدونستی نباید به بچهی زیر یک سال عسل داد؟
بابام: آره
من: از کجا؟!
بابام: پیامبر گفته اگر چه عسل فواید زیادی داره ولی برای بچه(یادم نمیاد لفظش دقیقا چی بود؛ولی فک کنم نوزاد یا شیرخوار بود) ضرر داره
پن: حدیثم من دخل و تصرف کردم چون یادم نیست بابام دقیقا چی گفت(مضمونش همین بود)
پن: ولی جالب بود! -
زهرا بنده خدا 2 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
لوسمی لنفوئیدی حادِ مزمن
عههه این یکی از گزینه های ترم فیزیولوژی خون امروزم بود ک اتفاقا بلد نبودم شانسی همینو زدم
ایشالله درست باشهنوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهMichael Vey
حادِ مزمن که نبود دیگه؟
ان شاءالله -
Michael Vey
حادِ مزمن که نبود دیگه؟
ان شاءاللهنوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهزهرا بنده خدا 2 نه فقط حاد
-
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من عاشق کارمم
اصن وقتایی که تو جو داروخونه قرار میگیرم همه چیو فراموش میکنم فقط تمرکزم رو کارمه و غم و غصه ندارم
همین که حس مفید بودن بهم میده، همین که باعث میشه رو پای خودم باشم و دستم تو جیب خودم باشه
ولی...
میدونم داره ضرر میرسونه به درسم
میدونم اگه بخوام ادامه بدمش مثل پارسال کلی عقب میفتم
از یه طرفم میدونم اگه نخوام برم هم بدهیم به آقای باقری هست هم اینکه نمیخوام زندگی انگل وار داشته باشم و همش از بابام تغذیه کنم
از یه طرف دیگه تو این شرایط اقتصادی نمیخوام یه بار اضافی باشم رو شونهش -
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جدی نمیدونم چیکار کنم
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خستم از این وضعیت
از تموم آدمای دور و برم فرار میکنم که مبادا بخوان از وضعیت درس و کار و دانشگاه سوال بپرسن -
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خودمو تو درس و کار خفه کردم ولی خب نمیتونم اینجوری ادامه بدم
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۲:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاید باید مث 17 بهمن 1402 موقتا از بچه ها خداحافظی کنم و بعد دوباره بعد کنکور بهشون ملحق بشم
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۲:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چرا هر چی میریم جلو تر زندگی سختتر میشه؟
مگه عشق تاوان نداره؟
بعد این سالها من هنوز تاوان علاقمو ندادم؟
دیشب که بابام داشت قول میگرفت ازم که کنکور امسال رو حتما قبول میشم بغضم داشت میترکید
فقط خدارو شکر که نفهمید -
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۲:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدایا
جدی صدای ما رو میشنوی یا اینم فیلتر شده؟
شایدم مثلا داری سین میزنی جواب نمیدی
خودتم میدونی ما هر جا هم بریم هر کاری هم بکنیم با هر اعتقادی با هر زبانی با هر رنگی آخرش به خودت برمیگردیم -
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۲:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو که امید اول و آخر مایی کمکمون کن
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۲۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق خدا به بنده هزار بار بیشتر از عشق مادر به فرزند برتره و در این هیچ شکی نیست
حتی الان نگاهمم نکنی من بازم به مهربونیت اعتقاد دارم
شایدم دلگیری که فقط موقع درگیری ها و گره های کور میاییم صدات میکنیم