هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
Blue28 وای دقیقا 🥲
-
ولی حس میکنم احتیاج به یکی دارم که دغدغه هاش عین من باشه و باهم بریم جلو که انگیزم بیشتر شه برا عادتای خوب
-
@Hamid-s
@Venus655
ویدیو مسیجه، تو تلگرامم ذخیرهس
میفرستم تو تاپیک امام رضا آقا فرزام -
وارد امام زاده شدم
صدای شکرگزاری اول صبح پرنده ها می آمد. بوی گل های داخل باغچه ی محوطه هم همه جا را پر کرده بود.
شلوغ تر از همیشه بود و مردمی که بیرون می آمدند ؛اول ربیع لباس مشکی به تن داشتند.
کمی جلو تر صدای شیون و گریه ی دختری یا مادری شاید هم خواهری با صدای پرنده ها عجین شده بود و من با دو تابوت خالی روبه رو شدم.
عکس روبه رو آقایی حدودا ۵۵ ساله را نشان میداد و یقین من را بیشتر میکرد که صدا باید صدای دختری یتیم شده باشه ..
برای بار چند هزارم در زندگی ام به این فکر کردم بعد از مرگ عزیزانم از حزن واندوه زنده میمانم یا نه؟
فاتحه ای خواندم و رد شدم ، از دور جمعیت دیگری دیده میشدن که بالای قبر دیگری رخت عزا بر تن داشتند و عکس هم عکسِ مادری پیر بود که سرد و گرم روزگارش را چشیده ،آردش را ریخته و الک اش را اویخته و حالا به سوی محبوبش شتافته. محبوبی که شاید هفتاد هشتاد سال با زبان خود در قنوت ها صدایش زده. فاتحه ای دیگر نثار روح مادر جان کردم و به سمت درب ورودی رواق رفتم که دوباره چشمم به جمعیتی دیگر افتاد . قبری دیگر و تازه متوفی ای دیگر .. این بار اما عکس نشان از داغ پسر جوانی میداد .قلبم از حزن گرفت و فکر کردم داغ کدام یکی سخت تراست؟ پدر مادر یا فرزند جوان؟ یقینا هیچکدام از این داغ ها تسلی بخش نیست.
سمت ضریح امام زاده رفتم هنوز آیت الکرسی برای متوفی ها ورد زبانم بود که شلوغی اتاق کنار ضریح نظرم را جلب کرد . مردی که جای پدرم را داشت با کت شلواری اتو کشیده و لبخندی روی لب ا روی لب هایش جعبه شیرینی را دور میداد. کمی آن طرف تر دختر خانم چادر سفید بختش را سر کرده و عکس های بعد از زندگی جدید را میگرفت . داماد هم با خجالت سرش را کمی پایین انداخته بود.
غم و شادی به هم امیخته بود و زندگی جریان خودش را طی میکرد .
نه زمان نه جهان و نه زندگی ، نه در لحظه ی وصال دو جوان و نه در لحظه ی وداع دختر و پدرش یا مادر و فرزندش به تماشا نایستادند .
این انسان ها هستند که روحشان را در زمانی یا مکانی مدفون میکنند و جسم شان را آزار میدهند. امید اما تنها چیزیست که انسان را سر پا نگه میدارد .
نور امید همیشه می تابد حتی از روزنه هایی کوچکفارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۹:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20
و در اخر هیچ چیزی موندگار نیست
️
-
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۹:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@_Mahdieh باشه ممنونم
-
بهونه نیار:/ بشین کاراتو بکن
-
@Comrade_Bayat آخه زده تبریزیه
-
@Comrade_Bayat آهاان
-
شارژ گوشیم به ده درصد که میرسه
عین شمارش فوت شمع کیک تولد میشه
با سرعت ۵x میشه یک درصد -
ولی حس میکنم احتیاج به یکی دارم که دغدغه هاش عین من باشه و باهم بریم جلو که انگیزم بیشتر شه برا عادتای خوب
-
بچها ترک تبریز با بقیه جاها خیلی فرق داره؟
اکه مشهد قبول نشم باید شروع کنم ترکی یاد گرفتن -
وارد امام زاده شدم
صدای شکرگزاری اول صبح پرنده ها می آمد. بوی گل های داخل باغچه ی محوطه هم همه جا را پر کرده بود.
شلوغ تر از همیشه بود و مردمی که بیرون می آمدند ؛اول ربیع لباس مشکی به تن داشتند.
کمی جلو تر صدای شیون و گریه ی دختری یا مادری شاید هم خواهری با صدای پرنده ها عجین شده بود و من با دو تابوت خالی روبه رو شدم.
عکس روبه رو آقایی حدودا ۵۵ ساله را نشان میداد و یقین من را بیشتر میکرد که صدا باید صدای دختری یتیم شده باشه ..
برای بار چند هزارم در زندگی ام به این فکر کردم بعد از مرگ عزیزانم از حزن واندوه زنده میمانم یا نه؟
فاتحه ای خواندم و رد شدم ، از دور جمعیت دیگری دیده میشدن که بالای قبر دیگری رخت عزا بر تن داشتند و عکس هم عکسِ مادری پیر بود که سرد و گرم روزگارش را چشیده ،آردش را ریخته و الک اش را اویخته و حالا به سوی محبوبش شتافته. محبوبی که شاید هفتاد هشتاد سال با زبان خود در قنوت ها صدایش زده. فاتحه ای دیگر نثار روح مادر جان کردم و به سمت درب ورودی رواق رفتم که دوباره چشمم به جمعیتی دیگر افتاد . قبری دیگر و تازه متوفی ای دیگر .. این بار اما عکس نشان از داغ پسر جوانی میداد .قلبم از حزن گرفت و فکر کردم داغ کدام یکی سخت تراست؟ پدر مادر یا فرزند جوان؟ یقینا هیچکدام از این داغ ها تسلی بخش نیست.
سمت ضریح امام زاده رفتم هنوز آیت الکرسی برای متوفی ها ورد زبانم بود که شلوغی اتاق کنار ضریح نظرم را جلب کرد . مردی که جای پدرم را داشت با کت شلواری اتو کشیده و لبخندی روی لب ا روی لب هایش جعبه شیرینی را دور میداد. کمی آن طرف تر دختر خانم چادر سفید بختش را سر کرده و عکس های بعد از زندگی جدید را میگرفت . داماد هم با خجالت سرش را کمی پایین انداخته بود.
غم و شادی به هم امیخته بود و زندگی جریان خودش را طی میکرد .
نه زمان نه جهان و نه زندگی ، نه در لحظه ی وصال دو جوان و نه در لحظه ی وداع دختر و پدرش یا مادر و فرزندش به تماشا نایستادند .
این انسان ها هستند که روحشان را در زمانی یا مکانی مدفون میکنند و جسم شان را آزار میدهند. امید اما تنها چیزیست که انسان را سر پا نگه میدارد .
نور امید همیشه می تابد حتی از روزنه هایی کوچکنوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده