خــــــــــودنویس
-
شـــب بـود
آســمون مســت کرد
گفت : خورشـــیدمو می خوام..! -
-
اولين كنكورم سال ود،مدت ها بود كه تنبلي ميكردم و تمام درسامو ديقه نود ميخوندم،شباي امتحان تا صب بيدار ميموندمو خودمو ب امتحان ميرسوندم،هزارتا عهد و پيمانو ميبستم و برنامه ميريختم كه از فلان تاريخ ديگه شروع ميكنم ب درس خوندن،اما هميشه همون آشو همون كاسه،معدل سوم دبيرستانم تقريبا خوب بود و شده بودم١٩/٣٧،ولي سال چهارم ديگ اين مدل درس خوندن جواب ندادو افت شديد معدل پيدا كردم،رتبه كنكورمم چنگي ب دل نميزد،به هيچكس رتبه كنكور واقعيمو نگفتم،تمام وجودم فرياد ميزد ك اين جايي ك هستي درست نيست ب خودت بيا،تصميم گرفتم بدون انتخاب رشته پشت كنكور بمونم،موقع تصميم سراسر شور و هيجان بودم ولي ب محض اينكه زمان عمل رسيد دوباره شونه خالي كردم،شايد واسه خيليا غيرقابل باور باشه كه بگم داستان كنكور من اينجا تموم نشد و اين چرخه معيوب هرسال تكرار شد تا الان ك داوطلب شركت در كنكور نوونهم،اينكه اين سالا چ اشتباهاتي كردم و چي ب من گذشت بماند،كه اگر بخوام بنويسم ي كتاب ميشه،اين كه چند بار دلم ترك برداشتو و روحم مچاله شدو تو خودم شكستم بماند،اينكه ب خاطر شرايط روحيم اضطرابو افسردگي اومد سراغم و باعث شد لبخند روي لبام تصنعي بشه بماند،الان ميخوام بگم اينبار اومدم ك تمام معادلات رو بهم بريزم اومدم بگم من همونيم ك تو نوجووني وقتي ميخواستم كاريو بكنم تا انجامش نميدادم اروم نميگرفتم،من همون ادمم درسته گردو خاك نشسته روم اما اومدم تا يه دستي ب سر روي دلم بكشم و گردوخاكشو بتكونم و دوباره خودم بشم،اومدم بيخيال اتفاقاي گذشته و استرس اينده و اينكه چندروز مونده و قراره چي بشه فقط برم جلو،هرصبح ب خودم بگم تمام هدف تو فقط يك چيزه:همين امروزو عالي باش
خدايا تو ميدوني دلم پر ميكشه واسه كلمه دكتر كنار اسمم،تمام نتيجه رو ب خودت ميسپرم بهترينشو برام بساز،ك اگ تو بسازي خيلي قشنگتره
منم قول ميدم از امروز كه اين پيجو زدم تا خود كنكور بي بهونه و بي حاشيه فقط درس بخونم و هركاري از دستم برمياد انجام بدم،من زورم تا همينجا ميرسه،بقيش با تو.
تو اين پيج قراره روزانه هاي كنكوري من ثبت بشه،تا امروز درس خوندنم تعريفي نداشته و راضي نبودم ازش،اما از امروز ب بعد همه چيز قراره فرق بكنه،من ٩دي ٩٨ قدم در مسير روياهام ميذارم،الهي ب اميد -
-
-
-
این پست پاک شده!
-
-
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺼـــــــﺪ ﺭﺳﯿــــــــﺪ ...
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺑﺎ ﺷﺘــــــﺎﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔــــﻞ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺟــــــﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ...
ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ !
ﺭﻫـــﮕﺬﺭ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...
ﺍﯾﻨﺠـــــــﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿــــﺴﺖ !!
-
پدرم میگوید : مادربزرگت از دوران جوانی روی موهایش حساس بود روزی پنج بار شانه شان میکرد و از قدیم الایام هم دو گوش میبافت ،
موهای پُری داشت و مانند چشم هایش از موهایش مراقبت میکرد هنوز هم همینطور است...
وقتی شانه شان میزد و میریختند ، پریشان و ناراحت میشد و سریع میبافتشان
وقتی موهایش شروع به سپید شدن کرد حنا گذاشت تا سپیدیِ موهایش نمایان نشود
چند روز است مادر بزرگم بدحال است
امروز شکرالله کمی بهتر بود
سر جایش نشست و شانه ی سبز رنگِ کوچکش را از جیبِ کناریِ کیفش در اورد و بافتِ موهایش راباز کرد و شروع کرد به شانه زدنشان
از دور نگاهش میکردم
پیشِ خودم گفتم ، نگاه کن ، همین که اندکی حالش بهتر شد شروع کرد به شانه زدن موهایش
داشتم میدیدم که دستانش توانِ نگه داشتنِ شانه را ندارند
جلو رفتم ، گفتم : اجازه میدهی برایت شانه شان کنم؟!؟
شانه را دستم داد و شروع کردم با ملایمت موهای نارجی اش را شانه زدن
از او پرسیدم آخرین بار کِی حنا زدی؟
کمی فکر کرد و گفت : خیلی سال پیش شاید بیست سال پیش
بیست سال پیش حنا زده است اما هنوز هم موهایش آن رنگِ نارنجیِ پاییزی را دارد.
شانه زدنِ موهایش که تمام شد پرسیدم : ببافمشان؟؟
جواب داد : بباف مادر بباف
بافتم و با آن کِش های ریزِ مشکی ام پایینِ موهایش را بستم
وقتی تمام شد خوشنودی از چهره اش تماماً مشخص بود
لبخندی نثارم کرد و گفت:
« اگه خودم شونه کرده بودم ، همه ی موهامو میکَندَم.»
روسری اش را برداشت که سرش کند ، برایش گره زدم و گفتم : « چقدر خوشگل شدی »
لبخند تمسخر آمیزی به رویم زد و با طعنه گفت :« آررره، خیییلی»
مادربزرگم هنوز هم زیباست ، چون قلبِ زیبایی دارد️ -
-
-
با بال پروانـــه ی من چه کردین
چرا فیــک سحـــرم را اخراج کردین
%(#0010f0)[________________________]
به مناسبت اخراج فیک حبیـــب
@Saahaar -
-
-
آبان ماه بود که درحال پیاده روی توی خیابونای نه چندان پائیزیِ شهرِ دوست داشتنیمون بودیم که توی پیاده روها این اقای مُسِن و دوست داشتنی رو دیدیم️ که پوسترای قدیمی میفروخت رفتیم کنارش
از روی صندلیش که کنار خیابون بود پا شد گفت :
بفرمایید
یه حسِ خیلی عجیب غریبی گرفتم ازش ، نمیدونم بگم حسِ خوب یا حس بد
یه جورایی هم حسِ خوب و هم حس بد
حسِ خوبم کاملا مربوط به شخصیت و قلبِ مهربونش بود
ولی حسِ بدم از فکر کردن به این که : چرا اینجا ؟ چرا توی این شرایط؟ چرا گوشه ی خیابون؟
داشتیم پوسترا رو نگاه میکردیم که فاطی (دوستم)به یکیشون اشاره کرد و پرسید : این کیه؟
این اقای مسن و دوست داشتنیمون جواب داد : فریدون فروغی
فاطی گفت فریدون فروغی کیه؟
جواب داد : یه خواننده ی قدیمی
داشتم نگاه میکردم که چشمم خورد به عکس داریوش
گفتم اقا ببخشید ، به غیر از این بازم داریوش دارین؟
جواب داد : بله داریم
گفتم میشه ببینم
رفتیم کنارِ موتورش ، که موتورشم مثل پوستراش خیلی قدیمی بود.
در حالی که دستاش میلرزید از توی خورجین موتورش عکسای داریوشُ اورد بیرون که ببینیم ، بین اون همه عکس بالاخره یکیشو پسندیدیم...
چشم انداختم دیدم گوگوش نیست ، رفتم کنارش آروم گفتم
ببخشید اقا ، گوگوش ندارین؟!
گفت : دارم ولی الان همراهم نیست ، فردا بیا
بعد از خریدنِ پوستر داریوش و یه پوستر واسه اتاقم
برگشتیم بریم خونه ما
بی صبرانه منتظر بودم زمان بگذره و من برگردم و هم دوباره این فروشنده ی مسنِ مهربونو ببینم و هم پوسترای گوگوشُ بخرم️
فردای اون روز این بار با داداشم .باز رفتم پیشش
گفتم قرار بود امروز بیایم واسه پوسترای گوگوش ، گفت بله یادمه
پرسید : فقط گوگوش؟ مهستی هایده حمیرا نمیخواین؟
جواب دادم : فقط گوگوش️
رفت و پوسترا رو اورد واسمون
داشتیم نگاشون میکردیم که گفت : فیلمای قدیمیشم دارما اگه میخواین بیارم واستون ، گفتم فیلماشو دیدم
گفت گوگوش بیستُ هشت تا فیلم بازی کرده همه رو دیدی؟
گفتم همه رو نه ولی اکثرشو دیدم
گفت شام غریبان؟ گفتم بله همونی که با شهرام شبپره بازی میکنه️
گفت همسفر ، گفتم اونو دیگه همه دیدن
گفت فرشته ی فراری ، گفتم نه متاسفانه اونو هنوز ندیدم
گفت هر کدوم از فیلماشو خواستی بگو من دارم
خواست واسه خودش چایی بریزه .
در حالی که چاییشو نوش جون میکرد این عکسوگرفتم
تا از حسِ خوبی که ازش گرفتم بگمواستون:))
796/1662