شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
نوشتهشده در ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۳:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۳:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۵:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ترم یک دانشگاه بودیم
گفتیم همه بریم خونه کلاس تشکیل نشه
یه پسره با هیبت رضازاده بلند شد گفت
اگه به والدین اطلاع بدن چی؟؟
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عاقا دیشب ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،
گفتم بزا یکی رو اسکل کنمﺑﻪ ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻣﻦ ﺟﺴﺪ رﻭ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ !
به همین قبله ﻃﺮﻑ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺩﻓﻨﺶ ﮐﻦ
ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ ﺑﯿﺎﺭ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺎ مطمئن شم ﮐﺸﺘﯿﺶینی کرک و پرم ریخت گوشیمو ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ از ترس سیم کارتمو دراورم قورت دادم
-
تو تاکسی نشستم راننده گفت چیه ناراحتی؟! گفتم کنکور رو خراب کردم
موقع پیاده شدن خواستم کرایه رو بدم گفت بزار جیبت من از سرباز کرایه نمیگیرم
این بیشتر از کنکور بهم استرس داد -
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۲۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط Zeinab Siri انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بعضیا چنان تو پروفایلشون میزنن پرنسس بابامم...
انگار ما دایناسور ننمونیم
والا گیری افتادیما
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنج ثانیه چشماتو ببند..
بستی؟
تاریکی رو دیدی؟دنیای همتون بی من همینه
حالا شما روتون نمیشه بگین من خودم خنگ نیستم که... میفهمم... -
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۶:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۸:۱۶ آخرین ویرایش توسط Maryam Nateqi انجام شده
https://uupload.ir/view/vid_20210601_124454_409_xze6.mp4/
مشاغل مختلف در دوران قرنطینه
فقط راننده -
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیگودی های خواهر کاتبی!
حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا
که پزشــکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســـــاک
یعنی بیگودی هام
و چند دست لباس
و کرم دست و کلی وسایل دیگه...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم
یا دستمو کرم بزنم...به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...
و برادرا افتادن دنبال لباسا
ما خجالت زده.
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما
دلمون میخواست انکار کنیم
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم
.
و بعد
.
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیهاز اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن #بیگودی_های_خواهر_کاتبیه
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیهو من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم
خواهر کاتبی
خواهر کاتبی
بیگودی هاتون…داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگرانوجهادگر ۸ سال دفاع مقدس میباشد
-
بیگودی های خواهر کاتبی!
حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا
که پزشــکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســـــاک
یعنی بیگودی هام
و چند دست لباس
و کرم دست و کلی وسایل دیگه...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم
یا دستمو کرم بزنم...به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...
و برادرا افتادن دنبال لباسا
ما خجالت زده.
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما
دلمون میخواست انکار کنیم
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم
.
و بعد
.
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیهاز اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن #بیگودی_های_خواهر_کاتبیه
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیهو من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم
خواهر کاتبی
خواهر کاتبی
بیگودی هاتون…داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگرانوجهادگر ۸ سال دفاع مقدس میباشد
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20
چه بیگودی های پر دردسری️
-
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ آخرین ویرایش توسط Zeinab Siri انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۶:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگه گفتين اين چيه........
0.5k³
k³
کاسه اي زير نيم کاسه است!
خداوکیلی منو چرا بورسیه نمیکنن برم؟