-
بازیِ عشق کلَک داشت ، '' نمی دانستم ''
غم آن سر به فلک داشت ، '' نمی دانستم ''با نگاهی دل دیوانه ، '' گرفتارش شد ''
سفره عشق، نمک داشت ، '' نمی دانستم ''دل من صافتر از آینه ، '' اما دل او ''
شیشه ای بود که لک داشت ،'' نمی دانستم ''به وفاداری من آنکه زمن '' ساده گذشت ''
بیشتر از همه شک داشت ،'' نمی دانستم ''آرزوهام شده آوار ، فرو ریخت سرم
سقف این خانه ترک داشت، '' نمی دانستم ''باختم زندگی ام را به قماری که در آن
دلبری بود که تک داشت ، '' نمی دانستم٫٫ -
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان استگر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان استآبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است ..(سایه)
-
دلتنگ که می شوی دیگر انتظار معنا ندارد
یک نگاه کمی نامهربان
یک واژه ی کمی دور از انتظار
یک لحظه فاصله
میشکند دیوار فولادی بغضت را
-
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
-
یه عاشقانه دیگه از سیدتقی سیدی =))
اگر داغم، اگر سوزم، اگر آهم، اگر دردم،
بر این آتش که می سوزانَدَم خود هیزم آوردم
خودم تقدیر را تغییر دادم با دعاهایم
زمین خوردم به سختی با تمام ادعا هایماگرچه عاشقان در عشق از من ایده میگیرند
ولی چشمان تو راحت مرا نادیده میگیرند
نمیدانم که باز این دو چه چیزی زیر سر دارند
به چشمانت بگو دست از سر دنیام بردارندمن از این آسمان تیره بارانی نمیخواهم
برای زندگی عشق فراوانی نمیخواهم
سرم با زندگی گرم است، اگر این زندگی باشد
اگر این روزهای سرد غمگین زندگی باشدچرا شرحی به معنای فراموشی نمیبینم؟
تنم محتاج آغوش هست و آغوشی نمیبینم
چرا انقدر دلتنگم؟ چرا انقدر دلگیرم؟
چرا من زندهام بی تو؟ چرا آخر نمیمیرم؟ چرا؟ شاید دلیل کوچک بیمنطقی دارم
اگرچه عاقلم، همواره عقل عاشقی دارم
پس از شبهای تلخ بی کسی صبح سپیدی هست
مرا در اوج ناامید بودنها امیدی هستامیدی هست و می گویم اگر شاید فقط شاید
اگر دنیا شود زیر و زِبَر شاید فقط شاید
تو هم شاید مرا در یاد میاری به دشواری
و از من خاطرات مبهمی داری به دشواریتو شاید عاشقم هستی و مغروری، نمیگویی
تو مغروری که از دلتنگی و دوری نمی گویی
تو هم دلتنگی و هم بی قراری در خیالاتم
تو من را دوست داری، عاشق این احتمالاتمنمی گویم که چشمانت فقط دنبال من باشد
ولی ای کاش میشد دست هایت مال من باشد
پس از دست تو، دست دیگری هرگز نمی گیرم
که مردم زنده از عشقند و من با عشق میمیرماگرچه من به یادت هستم و همواره می مانم
ولیکن تو مرا از یاد خواهی برد، میدانم...
#.سیدتقیسیدی -
خبر داری
که شهری
روی لبخـند ِ تو شاعر شد!؟
چرا اینگونه ، کافر گونه ، بے رحمانه میخندی ؟! -
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ایاز اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ایاز آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ایاز هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره اییک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ایشرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ایمردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ایاز روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره اینتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ایتا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ایاین آتشی که چهره او برفروخته است
دل را به غیر آب شدن نیست چاره ایصائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای !(صائب تبریزی)
-
گفته بودم که اگر بوسـه دهی توبه کنم
تا دگر باره از این گونه خطاها نکنم
بوسـه دادی؛
و چو برخاست لبم از لَب تو
توبه کردم که دگـر توبه بیجا نکنم...|چامه|
-
خبر داری كه شهری رویِ لبخندِ تو شاعر شد
چرا اين گونه كافر گونه، بی رحمانه ميخندی!؟ -
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟ -
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
-
طوفان باشی متوقف شوی
خورشید باشی پنهان شوی
آتش باشی خاموش شوی
دریا باشی قطره شوی
نهال باشی چیده شوی
فولاد باشی خم شوی
چه تناقضی دارد این شهره ی شهر
ح.ص
قطعه ی نهال -
دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد
-
چون می بتوان به پادشاهی مردن
افسوس بود بدین تباهی مردنعالم همه پرمایدهٔ انعام است
تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن !(عطار)