-
دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد
این گل خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد
این همه دیوانگی را با که گویم..؟
با که گویم؟... -
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۵:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@njzamin اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
-
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۹:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم -
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانمنوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۳:۲۶ آخرین ویرایش توسط ms96sad96 انجام شدهsheydadb37 در
شعردانه
گفته است:
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانمآخر چه کند با دل من علم پزشکی
که عاشق شدم و شرط عروس است ،پزشکی
-
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیدارم و می بینمت رویا به رویا...
از پیش چشمم میروی دنیا به دنیا...
-
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو چرا شمع شدی
خودم
-
sheydadb37 در
شعردانه
گفته است:
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانمآخر چه کند با دل من علم پزشکی
که عاشق شدم و شرط عروس است ،پزشکی
-
sheydadb37 در
شعردانه
گفته است:
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانمآخر چه کند با دل من علم پزشکی
که عاشق شدم و شرط عروس است ،پزشکی
نوشتهشده در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۲۱:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهms96sad96 در
شعردانه
گفته است:
sheydadb37 در
شعردانه
گفته است:
اخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانمآخر چه کند با دل من علم پزشکی
که عاشق شدم و شرط عروس است ،پزشکی
مشکل پدرزن بیشعوره
-
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من مانده ام مهجور از او دلخسته و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود -
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گردش پرگار ما را حلقه مويي بس است
مرکز سرگشتگي ها خال دلجويي بس است
نيست با آيينه روي حرف ما چون طوطيان
باعث گفتار ما چشم سخنگويي بس است
بند آهن بر سبکروحان گراني مي کند
گردن باريک ما را حلقه مويي بس است
سر به صحرا مي دهد شوريدگان را ناله اي
يک جهان آهوي وحشت ديده را هويي بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جويي بس است -
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار وحاشا را نمیدانم!
تمام قصههای عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!
نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
کهمن برنامه های صبح فردا را نمیدانم!
همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!
توتا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-
برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!
نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!
همیشه شعرهایم چیزهایی از تو میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
اصغر عظیمی -
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
-
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۴:۰۸ آخرین ویرایش توسط revival انجام شده
امشب ب کویت امدم دانم ک در وا میکنی
رحمیییییی به این خونین دله رسوای رسوا میکنی -
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط revival انجام شده
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خرواررخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری«فرهاد وقتی داره میگ به شیرین لامذهب خسرو رو ول کن
عهههههه»