-
Mohsen Taheri منشنتون ميكنم ميگم كه ده ساعت شد
فردا هم ده ساعتو ميخونم نگين جوگرفتتم
️
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهمليكابانو ببین عزیزم لازم نیست سعی کنی دیگری رو راضی کنی.تو فقط باید خود خود خود حقیقیت باشی. مهم ترین چیز اینه که فردا با انرژی پاشی و محو نگاه کردن به خورشید بشی وقتی داره از پشت کوه بالاتر میاد و دم دم غروب هم تو دلت بگی که "راضیم" از خودم خداوندا.شاکرم از "بودنم".ممنونم از"عشقت". و مدیون "نگاه عظیمتم"
همین.شادی،رضایت،عشق،موفقیت و...در یک قدمیست. -
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بوی دعوا میاد همین نزدیکی
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
0123456789
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کسی نیست
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آنلاینیا نیمه شب بخیر
-
به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید ، وقتی ناراحت میشدیم به سینش اشاره میکرد و میگفت :
" اینجا وطن توست." ...
تقریبا شاید 10 سال میشه که نقاشی نکردم... اون وقتا خیلی خوب بودم...الان بیشتر شاید بخوام متنم رو بخونید تا به نقاشیِ بی تمرینِ ناشیانم نگاه کنین.
میخوام حرف بزنم چون حس خفه شدن و بغضی که توی گلومه خیلی اذیتم میکنه.
یه وقت هایی توی زندگیامون یه اتفاقاتی میوفته که با رخ دادن اونا دیگه مث عادی و همیشگیمون، نه ذوق میکنیم نه شگفت زده میشیم
انگار یه تیکه از مغزمون که مختص به شگفت زده شدنه ، خاموش میشه. یعنی دیگه توی مغزمون اون چراغِ که مال شگفت زده شدنه خاموشه. یعنی دیگه هیچ چیزی شگفت زدمون نمیکنه. یعنی دیگه متوجهین چی میخوام بگم هوم؟!
یه اتفاقایی میوفته که ما "توقع" افتادنش رو نداریم. به اصطلاح هنگ میکنیم و دیگه لود نمیشیم و نیاز به یه ریکاوری داریم و بعد ریکاوری میبینیم اصلا نصف چیزایی که باید می بوده ، پریده.
زیر قولم زدم و دقیقا توی 1 روز و نیم یه کتاب غیر درسی رو شروع کردم و خوندم و غصه خوردم و صد البته حسرت.
شاید توی تکاملِ من یه قسمت از مغزم که متعلقِ به افکارمثبت ، کامل تشکیل نشده... نمیدونم
نوشته ای که دارین میخونین خیلی بی پروا و پراکندس
انگاری خود منِ نویسندش هم نمیدونم چی میخوام بگم.
مثلا الان به این فکر افتادم که چشمای خانوما اشک بیشتری داره یا اقایون؟
اخه خیلی عجیبه.
یه جایی باید تموم شه دیگه. هوم؟!
اتفاقای بدی داره میوفته... رخداد های بدی داره رخ میده
ولی من
ایستادم سرجام و بی هدف یه خیابونِ پرِ درختِ اقاقیای بی برگ و گل رو تماشا میکنم و بعد یه ساعت خیره موندن و سوختن پلک چشمام به خودم میام و از خودم میپرسم : چرا؟!
و امون از این سوالای بی جواب و این صبر کردن توی کلِ زندگی.
همیشه دلم میخواست وقتی ازم میپرسن توی دنیا چیکار کردی ، بهشون جواب بدم : "زندگی"
اما الان جواب دیگه ای دارم. چون حقیقت چیز دیگه ایِ ! " صبر "
این رو دیگه اسمشُ نمیشه گذاشت زندگی ... !
گاهی آدمایی که دنیا میان با هدفِ زندگی کردن چشم باز نکردن !
یه عده هم هستن که هنگام بریدنِ نافشون میگن : به نامِ صبر .
اسمشون رو میذارن " دل آرام " و همه با اولین نگاه بهشون میگن : سلام بر دلِ صبورت.
یه دوستی داشتم تو دبستان ، چشماش سبز بود بهش یبار گفتم تو که چشمات سبزه همه دنیا رو سبز میبینی؟
گفت توکه چشمات قهوه ایه همه دنیا رو قهوه ای میبینی؟
جواب جالبی داد ! اون موقع خندیدیم باهم.
الان ولی
کاش میشد برم پیداش کنم و بگم آره !!!!خلاصه که درسته اسمم " دل آرامِ " ولی ...
هرگز آرام ندیدم دل خود را همه عمر
جز...
آخ ...جز همان دم که ...:)پ.ن : من نقاش نیستم. نویسنده هم نیستم.
فقط گفتم که گفته باشم.نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۱۳ آخرین ویرایش توسط Mohsen Taheri انجام شدهdlrm الان ک این حرفا رو شنیدم واقعا زبونم بند اومد نمی دونم چی بگم حتی مطمئن نبودم ک آیا اینو تایپ کنم یا نه؟؟؟؟
ولی
خیلی جوابا هست که همه مون میتونیم ب این متن بدیم مثلا اینکه"چشم خانوما اشک بیشتری داره یا آقایون" رو خداییش نباید می پرسیدی.منم واسه ی یک چیزهایی گریه می کنم مثلا واسه کسایی که جایی برای رفتن و زندگی کردن ندارن (homeless) و یا اوووووووووه...
من اگه جواب دادم فقط به خاطر این بود که"به تو اهمیت می دم" فارغ از هیچ مولفه ای...بدون هیچ قضاوتی و ازت میخوام که برای یک رویای زیبا بجنگی رویایی که کل جهان رو بغل کنه اون وقته که هیچی دیگه نمی تونه بهت آسیب بزنه(بهت حمله ور میشن حتی خیلی بیشتر از الان ولی زورشون بهت نمی رسه دست خودشون نیست!)
حرف آخرم این تصویره
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۲:۲۱ آخرین ویرایش توسط Mohsen Taheri انجام شده
بچه های تجربی نظام قدیم ببینن.
https://hw20.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/18f0a021adcc19868352fcb72e62f78510788669-360p__16151.mp4
ی چیزایی میگه رو کله ی آدم اسفناج درمیاد
من رفتم شکل کتابو ببینم کتاب برگشت بهم گفت"خجالت بکش!" -
مليكابانو ببین عزیزم لازم نیست سعی کنی دیگری رو راضی کنی.تو فقط باید خود خود خود حقیقیت باشی. مهم ترین چیز اینه که فردا با انرژی پاشی و محو نگاه کردن به خورشید بشی وقتی داره از پشت کوه بالاتر میاد و دم دم غروب هم تو دلت بگی که "راضیم" از خودم خداوندا.شاکرم از "بودنم".ممنونم از"عشقت". و مدیون "نگاه عظیمتم"
همین.شادی،رضایت،عشق،موفقیت و...در یک قدمیست.نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهMohsen Taheri من از بدقولي متنفرم و خب واقعا ديگه نميخوام زيرقولم بزنم
شايد تصميمم واسه بيدار موندن و خوندن اشتباه بوده باشه ولي من الان ته دلم راضي ام
چون اين همهي توانمه -
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همچنان بیداری
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ميخوام هموني بشم كه هيچكس انتظارشو نداشت ولي تونست
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@FatiJoooooni فاطمه زبانمو تموم كردم يه كم ديگه مونده اقتصادمم تيك بزنم بعدش تستاي عربي و منطقو ميزنم و يه درس ديني كه نخوندمو ميخونم تا برنامه ام تموم شه
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خب اول ازهمه خوشالم ک همه خوابن
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دومم اینک کاش تاپیک اعتراف رو نمیبستین @M-an
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سوم اینک میخوام اینجا بنویسم چون جایی ک هستم حریم شخصی درش بی معنیه و درواقع جایی جز اینجا ندارم ک حرفام توش خصوصی بمونن
ازهمتون قبل شرو عذر میخوام ک اخرشبی انرژی منفی من ک معمولا با حضورم حتی پیداش مییشه.فضارو پر میکنه -
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ولی انگار بازم نمیتونم..(:
چون اصولا و بر حسب تجربه شروعش با منه اخرش با خدا
شاید ...
این شهر مرا دیوانه میخواند... -
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ديگه انقدي خوابم مياد كه قسمتاي حفظيو مث بازيگر تئاتر اجرا ميكنم وسط اتاق با كلي حركت و اكت
-
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
طبق معمول پنجره بازه دارم ميلرزم
بيرون ولي صداي جاروي يه رفتگر نيومد كه فهميدم تنها نيستم
سكوت و تلاش -
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یخ زدم.هیچ حسی ندارم جز اینک بخوام فک کنم
تهشم نمیفمم ب چی -
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@FatiJoooooni فاطمه بخواب اجي
-
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یجورایی انگار قاط زدم
عکساشو نگامیکنم
بعد یادم میاد حرفاشو
بعد بغض میکنم
بعد عصبانی میشم
بعد دلم تنگ میشه