-
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوستزلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوستسر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوستبس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوستگر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوستمیل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوستحافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوستحافظ
چهارمی
-
-
🪑طلبِ منصبِ فانی نکند صاحب عقل
عاقل آن است که اندیشه کند، پایان را... -
-
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدمابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدمهر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدمروی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدمچشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدمنقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدمساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدمخوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدمحافظ
سومی
-
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا رامن از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا رااگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا رانصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا راحدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما راغزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا راحافظ
دومی
-
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشدبه لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشدپیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشدرواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشدبدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشدبه کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشدفغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشددریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشدهزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشدحافظ
اولی
-
قمری
جان صفتی
در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر
هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این؟
دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این
بگذر
هیچ مگومولانا
-
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید -
-
ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالهاپیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالهاهر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پارهای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالهاحیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالهاهر چند صائب میروم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم میدهد، سررشتهٔ آمالهاصائب تبریزی
-
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ماصائب تبریزی
-
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست -
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراباگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتابدعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جوابکجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاباسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاباگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همیکنم به ضرورت چو صبر ماهی از آبتو باز دعوی پرهیز میکنی سعدی
که دل به کس ندهم کل مدع کذابسعدی
-
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست مابرخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست مابا چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ماجرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع مینکشد ترک مست ماشکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبهای بکند بت پرست ماسعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ماسعدی
پ.ن:بازم حس و حال منه که:)
-
-
عاقبت
هجوم ناگهان عشق
فتح می کند
پایتخت درد را
• قیصر امین پور -
برو ای راه ره پیما
بدان خورشید جان افزا
ازاین مجنون پرسودا
ببرآن جا سلامے رابگو ای شمس تبریزے
ازآن مےهاے پاییزے
به خود در ساغرم ریزے
نفرمایے غلامے رامولانا
-
مثل اشک روی نقاشی به هم آمیختم
رنگ هایی را که در رنگین کمانم داشتم -
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
کوتاهی عمر گل از بالا نشینیست
اکنون که میبینند خوارم در امانم
دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فوارهای بین زمین و آسمانم
آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمیگفتم بمانم یا نمانم
قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست آیا میتوانم
پست 2541 از 9231