-
سرِ ناکسان را بر افراشتن
ز ایشان امیدِ بهی داشتن
سرِ رشتهی خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش در نشانی به باغِ بهشت
گر از جوی خلدش به هنگامِ آب
به بیخ انگبین ریزی و شهدِ ناب
سر انجام گوهر به کار آورد
همان میوهی تلخ بار آورد
ابوالقاسم فردوسی
-
از بس فرار كردهام از خویشِخويشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ میشودمحمدعلی_بهمنی
-
یاد داری که ز من
خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم
از این راه دراز ؟چهره ام را بنگر
تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که
فرو خفته به چشمان نیاز -
نور جهانگير نبوّت رسيد
عيد بزرگ بشريّت رسيد
عيد خدا عيد جهان وجود
عيد قيام است و ركوع و سجود
عيد رسول دو سرا آمده
منجي عالم ز حرا آمده
سيّد افلاك سلام عليك
خواجة لولاك سلام عليك
اي شده لبريز پيام خدا
بخوان، بخوان، بخوان به نام خدا
بخوان، بخوان اي به دو عالم علم
به نام آنكه آفريده قلم
بخوان كه هستي به تو دارد نياز
بخوان كه خلقت به تو آرد نماز
بخوان كه آغاز پيامآوري است
بخوان كه پايان ستم گستري است
بخوان كه نابودي نااهلهاست
بخوان كه ناكامي بوجهلهاست
بخوان كه توحيد كشد ناز تو
بخوان كه عدل است سر افراز تو
بخوان و خود را سپر سنگ كن
بخوان و رخساره ز خون رنگ كن
غار حرا نه، همه جا طور تو است
زمين و آسمان پر از نور تو است
نكته به نكته رو به رو مو به مو
آنچه كه بايست بگويي بگو
بگو هو الحيّ و هو الهو، بگو
بگو خدا نيست به جز او، بگو
بگو همه خداپرستي كنيد
ترك گناه و جهل و پستي كنيد
بگو بتان دم از خدا ميزنند
خدا، خدا، خدا صدا ميزنند
بگو نداي من نداي خداست
بگو كه اين صدا صداي خداست
بگو كه توحيد نجات شماست
بگو كه اسلام حيات شماست
ما به تو حكم ازلي دادهايم
ما به تو قرآن و علي دادهايم
قلب تو از تابش ما منجلي است
پيش تو ما، پشت سر تو علي است
حبيب ما تو اول و آخري
تو بر پيمبران پيامآوري
بعد تو پيغامبري نيست نيست
حكم و كتاب دگري نيست نيست
اي ز تو انبيا همه سر بلند
كيست كه بعد از تو كند سر بلند
اگر چه بر پيمبران خاتمي
پيشتر از عالمي و آدمي
تو از تمام انبيا برتري
تو يك پيمبر علي پروري
طلعت تو شمع ره انبياست
وزير تو پادشه انبياست
كيست علي روح در آغوش تو
كيست علي بتشكن دوش تو
كيست علي، علي است، ما را ولي
كيست علي، علي است تو، تو علي
علي بود تمام تفسير تو
علي است شير ما و شمشير تو
جسم تو و جان تو يعني علي
تمام قرآن تو يعني علي
ساقه پيكان تو در شست اوست
دست يد اللهي ما دست اوست
خيل ملك محو جلال تو اند
شيفته صوت بلال تو اند
بوذر و مقداد مسلمان تو است
جنّت ما عاشق سلمان تو است
مهر به درگاه تو باشد مقيم
ماه به انگشت تو گردد دو نيم
هر نفس پاك تو تكبير ماست
حيدر خيبر شكنت شير ماست
روح بشر تشنه تعليم تو است
خلقت ما يكسره تسليم تو است
خيز و به جان و تن عالم بدم
در نفس خسته ميثم بدمعید مبعث بر همگی مبارک
-
سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانیبه گوش ارغوان، آهسته گفتم
بهارت خوش که فکر دیگرانی... -
شبی شعری برایت نوشتم
در شعرم برف باریدن گرفت
و من بر بالین شعرم
به خواب رفتم ...
سحرگاهان که چشم گشودم
هم برف به تمامی آب شده بود
هم شعر را به تمامی آب برده بود ...! -
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیستآنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیردکه هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
-هوشنگ ابتهاج -
الا ای حضرت عشقم!
حواست هست؟
حواست بوده است آیا؟
که این عبد گنه کارت
که خود ، هیراد مینامد،
چه غم ها سینهاش دارد...
حواست بوده است آیا؟
که این مخلوق مهجورت
از آن عهد طفولیت
و تا امروزِ امروزش
ذلیل و خاضع و خاشع
گدایی میکند لطفت...
حواست بوده است آیا
نشسته کنج دیواری تک و تنها؛
که گشته زندگیاش پوچ و بی معنا!
دریغ از ذره ای تغییر
میان امروز و دیروز و فردا...
حواست هست، میدانم...
حواست بوده است حتما!
ولیکن یک نفر اینجا،
خلاف دیدهای بینا،
ندارد دیدهای بینا-رضا محمدزاده
-
ای دلبریت دلهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادمپلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشمهر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریمگاهی غزلم!گم شدن رخش بهانست
تهمینه شود همدم تنهایی رستمتهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهمتهمینه ی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غماین رستم معمولیه ساده که غریب است
حتی وسط ایل خودش در وطنش:بمناچاری ازین فاصله هایی که زیادند
ناچاری ازین مردن تدریجی کم کمهرجا بروم شهر پر از چاه وشغاد است
بگذار بمانم که فدای تو بگردممن نارون صاعقه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان من به درک من به جهنم#حامد_عسکری
پن : داستان سرودن این شعرشون قشنگ تر از خود شعر بود... -
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم
نكند فرق به حالم ....
چه براني، چه بخواني…
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی-خواجه عبدالله انصاري
-
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده...
-سهراب سپهری -
خواهم چو راز پنهان از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم , کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد در شهر آشنایی
وز ننگ آشنایان , بر جا اثر نباشد ...گوری بده خدایا ! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی , دل دربدر نباشد
پایم چو پایه ی در , یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم بیرون گذر نباشد ...چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخره های تهمت دل را حذر نباشد
در شامِ غم، که گردد همراز و همدم من ؟
اشکم اگر نریزد , آهم اگر نباشد ...سیمین منال کاینجا چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خاکش به سر نباشد ...-سیمین بهبهانی