-
سلام به یاران جــان
به %(#ff00ff)[کـــافه میـــم] خوش اومدین..
توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود
دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[متــن های ادبــی] بفرستین
ما نمیتونستیم توی تاپیک شعــردانه متن ادبی بفرستیم
توی تاپیک خــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه
و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن
همگی خوش اومدین..
%(#0000ff)[اسپم ممنوعه]
و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن
@M-an
%(#7f7fff)[_________________________________]
خب خب
دعوت میکنم از :
خانوم
dlrm
اکالیپتوس
revival
گونش
@Saahaar
@sheyda-fkh
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلانوشتهشده در ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۴:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهﻛﺴﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻳﻚ ﺳﻨﺪ ﻧﻴﺴﺖ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻮﻫﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻳﺎﺭﺳﺖ
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻳﻜﺠﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؟️
. -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاستمولانا
این شعر خیلی بهم انگیزه میده تو هر کاری
-
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالستگیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالستاینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالستمارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالستبا بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالستخوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالستخاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست -
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
استاد شهریار -
نوشتهشده در ۳ دی ۱۳۹۹، ۷:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز درد جور آن دلبر مکن اي دل شکايتها
که دردش عين درمانست و جور او عنايتها
کليم درگه اوئي گليم فقر در برکش
ز فرعوني چه ميجوئي سرير ملک و رايتها
خليل عشق جاناني درآ در آتش سوزان
نه نمرودي که تا باشي شهنشاه ولايتها
چه راحتهاست پنهاني جراحتهاي جانانرا
دريغا تو نميداني جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقي کشد تيغ و کشد عاشق
بهر دم ميکند لطفي به پنهاني حمايتها
بيا وز عشق موئي را ز من بشنو بگوش جان
حديث ليلي و مجنون نشانست و حکايتها
منم مجنون آن ليلا که صد ليلا است مجنونش
بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
بلي بر عشق آسانست از اينگونه کفايتها
بسوز دل چه ميسازي عجب نبود حسين الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتهاآن یار کز او گشت سر دار بلند
-
نوشتهشده در ۴ دی ۱۳۹۹، ۱۶:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم
این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم -
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما -
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را...
به حقیقت که حلاج اسرار تویی! -
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آرقلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آردر کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آردر غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آرمنکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آرساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آردلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر -
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفتم آنگه که باشم خفته در خاک
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست -
عمریست که در بندم و زندانی خویشم
دلبستهی راز دل طوفانی خویشم
چون زلف شکندرشکن یار
در پیچوخم غصهی پنهانی خویشم
از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی
من سردتر از بخت زمستانی خویشم
مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار
در حسرت کوچ از دل ظلمانی خویشم
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز اونایی که مث باباطاهر به آدم میگن:
«گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری
که تو کوچک دلی، طاقت نداری...»
رو کجا میفروشن؟؟ -
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
Ali Tamoradi, [۲۰.۱۲.۲۰ ۰۳:۴۵]
11+کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس استترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حس میکنم وظیفه دارم این پیغامو از جناب سعدی و خودم برسونم:
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هرروز عشق بیشتر و صبر کمتر است -
نوشتهشده در ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست -
هر شب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه ی آن
خم می شوی و دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را در اعماق دره ها پیدا می کنند
"رسول یونان"
-
نوشتهشده در ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۱۶:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلامی چو بوی خوشِ آشنایی
-
این پست پاک شده!