-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۴۰۰، ۱۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید از پس آن باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایانلحظه هایت بی غم
روزگارت آرام...سهراب سپهری
️
-
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۴۰۰، ۲۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط parisa khany انجام شده
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۴۰۰، ۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط نازنین جمالی 0 انجام شده
چه کسی میداند؟!؟
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟!
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
از صدای گذر آب چنان فهمیدم
تندتر از آب روان عمر گران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست!!!
آرزویم این است:
آنقدر سیر بخندی که %(#ff0000)[ندانی غم چیست]سهراب سپهری
️
️
️
️
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۴۰۰، ۱:۴۶ آخرین ویرایش توسط نازنین جمالی 0 انجام شده
تو مرا آنقدر آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت
بکنم دل زه دل چون سنگت
تو خیالت راحت
میروم از قلبت
میشوم دورترین خاطره شب هایت
تو به من میخندی و به خود میگویی:
باز می آید و میسوزد از این عشق ولی .....
برنمیگردم نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد️
تو بمان.....دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت
سردو بیروح شده است...
سخت بیمار شده است...
تو بمان درشهرت
میروم از غلبت#مولود مهدوی
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۴۰۰، ۲۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی -
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۰، ۱:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچیدیادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگیادم آید: تو بمن گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!با تو گفتنم:
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم …!اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندیدیادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدمرفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.....
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۰، ۱۲:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی ست..
●شاملو● -
نوشتهشده در ۲۲ فروردین ۱۴۰۰، ۱۱:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
️
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
️
❤️ 🖤 💛
-
نوشتهشده در ۲۲ فروردین ۱۴۰۰، ۱۵:۰۰ آخرین ویرایش توسط zeinab dehghani انجام شده
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ
ـــــــــــــــ
تقدیمی به زهرام(=
چون میدونم ک میخونیش -
نوشتهشده در ۲۳ فروردین ۱۴۰۰، ۵:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
https://uupload.ir/view/22we_dbg2_e72e6178cf03658c11cb772458819581.mp4/
.
آسمانی به سرم نیست... -
نوشتهشده در ۲۳ فروردین ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان بطلبم..... -
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۶:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من چیزى
از عشق مان
به کسى نگفته ام !
آنها تو را هنگامى که
در اشک هاى چشمم
تن مى شسته اى دیده اند ...
نزار قبانی
-
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
-
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمی داند دلِ تنها، میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست !
تو از کی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست …
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست …
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد… زندگی زیباست !
فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۶:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شهر ما از روز آغازش سر و سامان نداشت
هیچ آغازى براى شهر ما پایان نداشتخود پرستى آفتى در کوچه باغِ شهر بود
هیچ کس در شهرِ ما یک یارِ هم پیمان نداشتیک نفر نان داشت اما بى نوا دندان نداشت
آن یکى بیچاره دندان داشت اما نان نداشتآنکه ایمان داشت روزى مى رسد بیچاره بود
آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشتیک نفر فردوس را ارزان به مردم مى فروخت
نقشهها ک او داشت در پندار خود شیطان نداشتیک نفر هر شب فرو مى رفت در گردابِ درد
یک نفر مى خواست دستش را بگیرد جان نداشتدشت باور داشت گرگى در میان گلّه بود
من نمى دانم چرا باور سگِ چوپان نداشتسروهاى جنگل سرسبز را سر مى زدند
هیچ احساسى به این کشتار جنگلبان نداشتیک نفر پالانِ خر را در میان خانه پنهان کرده بود
یک نفر بر پشت خر مى رفت و خر پالان نداشتهر کجا دستِ نیازى بود در سویى دراز
رعیتِ بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت -
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۷:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
شفیعی کدکنی
پ.ن: از اون آدمایی که خیلی روزا آرزو میکنم ببینمش...
آرزو میکنم یه بار سر کلاسش بشینم... -
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۷:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از کفر من تا دین تو، راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم مکن، اینجا مگر خورشید نیست
با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است، تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود
افشین یداللهی
-
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۷:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
جبران خلیل جبران
-
نوشتهشده در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰، ۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه!
همیشه براى عاشق شدن
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهى
در انتهاى خارهاى یک کاکتوس
به غنچه اى مى رسى
که ماه را بر لبانت مى نشاند
گروس عبدالملکیان
پ.ن: این حسو زیاد تجربه کردم