-
من بندهٔ آنم که خموشی داند...
مولانا
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۷:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتند یافت مینشود جستهایم ما!
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست!
|مولانا| -
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۷:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کسیسوالمیکند
«به خاطرچه زندهای...؟»
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم.|نیما یوشیج|
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده استاو چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده استخاقانی
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غم ایام و خوش روزگاران در گذر است
آنچه می ماند، توی وانچه که از خویش ساختی..!|مولانا|
@mitra-ism-rahmani -
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۵:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانستقدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانستعرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانستآن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانستدلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانستسنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانستای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانستمی بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانستحافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانستحافظ
پ.ن:باید نشانک بشه !
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۵:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توستبه لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توستدلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توستعلاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توستبه تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توستمن آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توستتو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توستچه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توستسرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توستحافظ
پ.ن: باید نشانک بشه !
-
درود آلایی های خوب
راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم
با احترام
بانوپ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی]
@دانش-آموزان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دلنوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهتورا میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم -
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۷:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟
پرسید کرم را مرغ از فروتنیتا چند منزوی در کنج خلوتی؟
در بسته تا به کی در محبس تنی؟در فکر رستنم -پاسخ بداد کرم-
خلوت نشسته ام زین روی منحنیهم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس ، گشتند دیدنیدر حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پــر بـرآورم بـهـر پــریـدنـیاینک تو را چه شد ؟ ای مرغ خانگی !
کوشش نمیکنی ، پری نمیزنی ؟!نیما یوشیج
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۸:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایت ها بودحافظ
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۲۰:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اهل دردی که
زبانِ دلِ من داند
نیست...
|شهریار| -
نوشتهشده در ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۷:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند
پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست- کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
- نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد ِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سر ِ غم می گذارم
آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود : - درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ ... - ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند - آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند - ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز ! - با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست - ای غم ! نمی دانم
روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
اما درین کابوس ِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید
هوشنگ ابتهاج
-
منوچهری در وصف شب تاریک میفرماد:
به کردار زني زنگی که هر شب
بزاید کودکي بلغاری آن زن
کنون شویَش بمُرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون...
این تصویرا چطور به ذهنشون میرسیده آخه؟!(_: -
نوشتهشده در ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۹:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند !
#حافظ
-
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ -
ببین چقدر قشنگ میگه مولانا آخه(_:
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو -
نوشتهشده در ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا قوّت صبر بود، کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد؟سعدی
-
نوشتهشده در ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۱۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دردی است در این سینه
که همزاد جهان است...هوشنگ_ابتهاج
-
نوشتهشده در ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۴:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بخدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
مولانا -
نوشتهشده در ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۵:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مدتی در ره عشق تو دویدیم،بس است
راه صد بادیه درد بریدیم،بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم،بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم،بس است...وحشی بافقی