-
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۷:۳۳ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
حافظا مِی خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر نکن چون دگران ،قران را -
نوشتهشده در ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#382d5c)[صفایـی بود دیشب با خیالت خلوت مارا]
%(#5a3782)[ولـی من باز پنهانی تــو را هم ارزو کردم...]
شهریار -
نوشتهشده در ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#28706f)[چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم]
%(#327877)[ناگهان دل داد زد دیوانه من می بینمش!!] -
نوشتهشده در ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیشم نشین،پیشم نشان
ای جانِ جانِ جانِ جان -
نوشتهشده در ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۲۰:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#2d276b)[دلـم را در غمت کردم ز هر ویرانه ویران تر]
%(#472f63)[چو دیدم دوست میدارد دلت دل های ویـران را...] -
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۵:۵۰ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوش تر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را -
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط SARA_ انجام شده
•[هَرکه خود دانَد و خُدایِ دِلَش،
کِه چه دَردیست دَر کُجایِ دِلَش...]• -
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
•[ هَفت شَهرِ عِشق را عَطّار گَشت؛
ما هَنوز اَندَر خَمِ یِک کوچه ایم...]• -
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۸:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟
• حافظ -
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۸:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
طفل می گرید چون راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده ام ؟!صائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است ^_^
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش* _ * -
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۹:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آسوده برکنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
| حافظ | -
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!
گفت: قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!گفت یار: از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!
وانگهی دزدیده در ما مینگر، گفتم: به چشم!گفت:با ما دوستی میکن به دل، گفتم به جان
گفت:راه عشق ما میرو به سر، گفتم به چشم!گفت:با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر، گفتم: به چشم!گفت: گر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: به چشم!گفت: گر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر، گفتم: به چشم!گفت:گر خواهد دلت زین لعل میگون خندهای،
گریهها میکن به صد خون جگر، گفتم: به چشم!گفت: جان من کجا لایق بود؟ گفتم: به دل!
گفت:میخواهم جز این جای دگر، گفتم: به چشم!گفت: گر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر، گفتم: به چشم!گفت: گر دارد هلالی چشم گریانت غبار،
کحل بینایی بکن زین خاک در، گفتم: به چشم! -
نوشتهشده در ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۲۰:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
حافظ جان
پ.ن: حیفه همچین شبی این تاپیک خبری نباشه
@دانش-آموزان-آلاء یلداتون مبارک
zeinab dehghani یلدات مبارک -
نوشتهشده در ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۲۱:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#284466)[من نه ان صــورت پرستم]
%(#35647a)[کز تـمنای تو مستم]
%(#35647a)[هوش من دانی که بردست؟!]
%(#6a8e9e)[ان که صــورت می نگارد...] -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۴۰۰، ۴:۴۵ آخرین ویرایش توسط Galadriel انجام شده
اینم فال شب یلدا
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
#حضرت-حافظ -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۴۰۰، ۶:۲۲ آخرین ویرایش توسط SARA_ انجام شده
رفت و زِ ما صرفِ نظر کرده است
رو سُویِ یک یار دگر کرده است
رفت و زما روی بگرداند، لیک
چشم ندانست که تَر کرده است...
از خودم
در وصف یکی از رفیقای صمیمیم -
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
-حامد عسکری