-
اي عاشقــان اي عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ؛ خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد، اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از این جا نیستم ؛ كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان، عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام، چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود می سرود، پروانه راگم كرده ام
. -
نوشتهشده در ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۴:۰۸ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورت است تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
zeinab dehghani
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ذکرش به خیر
ساقی فرخنده فال من
@Saghi-Mortazavi
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جانا حدیث حسنت
در داستان نگنجد (:
parisa khany
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر شهاب ماند
@Narjes-Hashemi
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
@Miss-Joker
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد!
(: -
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
باغبان در رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه ی دل کردیم -
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۲۱:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۲۱:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کافر نه ایم و بر سرِمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست،کافر است...شهریار
@mitra-ism-rahmani
قول داده بودم:)
-
نوشتهشده در ۱۴ اسفند ۱۴۰۰، ۱۴:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالت است...
-
من از این نفس، از این بی سر و پا خسته شدم
خودم از دست خودم آه خدا خسته شدم
. -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
که دیشب از بلندای ایوان
فردی به یادِ چشمانت پرید
حالا سقوط کرده به اعماقم
مردی که در نگاه تو زندانی ست... -
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
🪴صائب تبریزی🪴
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۴۹ آخرین ویرایش توسط Mahan Xodayi 2 انجام شده
قطع قلم به قیمت نان میکنی رفیق
این خط و این نشان که زیان میکنی رفیق
گیرم دراین میان دکه دکان میکنی
یا که گیرم به نوایی رسیده ای رفیق
روزی که زین به پشتت افتد
حیرت ز کار و بار جهان میکنی رفیق
تیر و کمان که بدستت اوفتد،هوش دار
سیب است یا سر است نشان میکنی رفیق
روزی که آفتاب حقیقت برون اید
سر در کدامین برف نهان میکنی رفیق؟؟؟ -
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۶:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
/مولانا/
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوستبه جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوستو گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوستمنِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوستدل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوستاگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوستچه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوستغزل 61
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ اسفند ۱۴۰۰، ۹:۴۷ آخرین ویرایش توسط MSina انجام شده
دست تقدیر گر نویسد سرنوشت
هر یکی جایش بود اندر بهشت
چون ندارد اختیار از کار خود
پس نشاید عدل و داد اندر سرشت
. -
نوشتهشده در ۱۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود