-
نوشتهشده در ۲۷ فروردین ۱۴۰۱، ۱۳:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق دادهای
"بر درد نارسیده و درمانت آرزوست"
سعدی در این جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
سعدی
-
نوشتهشده در ۲۷ فروردین ۱۴۰۱، ۱۳:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
•<بازبارانبیتَرانه
>•
•<بیهَوایِعاشِقانه>•
•<بینَوایِعارِفانه>•
•<دَرسُکوتظالِمانه>•
•<خَستهاَزفِکرزَمانه>•
•<غافِلاَزحَتیرِفاقَت>•
•<حالهاَزعِشقوُنِفرَت️
>•
•<اَشکهاییطِبقعادَت️>•
•<قَطرِهایِبیطَراوَت️
>•
•<دیدَنِمَرگِصِداقَت>•
•<رویِدوشِآدَمیـَت>•
•<میخورَدبَربامهخانه -
نوشتهشده در ۲۷ فروردین ۱۴۰۱، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زی تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۴۰۱، ۱۲:۵۳ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد- حافظ
-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۴۰۱، ۱۹:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیاردروزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپاردمن نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگاردعمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذاردهر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکاردعشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیاردگر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخاردسعدی (:
-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۴۰۱، ۲۲:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانمشادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانمبا پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانمدور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانمفریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانمای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانممحمدرضا شفیعی کدکنی
-
خوش نشستی بر دلم
کاشانه می خواهی چکار...؟!راحم تبریزی
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۴۰۱، ۱۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشایدصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزایداین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزدایدنیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخایدگر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نبایددل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپایدبا همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنمایدگر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشایدچشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسرایدسعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید- سعدی
پ.ن : اونقدری غرق خودم بودم که حواسم نبود امروز چه روزی بود و گذشت ....
15 رمضان (: -
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۴۰۱، ۱۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مگر که سر بدهم ور نه من ز سر ننهم
امید وصل در این ره چو پای بنهادم(خواجوی کرمانی)
-
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۴۰۱، ۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جناب سعدی میفرمایند :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی:)
و دکتر کدکنی با تضمین از جناب سعدی :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
پ.ن : فقط 70 روز ، طلسم کار بشکن !
(: - سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
-
گر چه من خود ز عدم
دلخوش و خندان زادمعشق آموخت مرا
شکل دگر خندیدن...مولانا
-
گاه گاهی که دلم میگیرد
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری!
و خدا
اول و آخر با توست#سهراب_سپهری
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۷:۰۵ آخرین ویرایش توسط -Dr_Ugger- انجام شده
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد ... ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد ... درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی ... شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی...شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کُشتی و خطا کردی ... بر کُشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد ... کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست ... داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی ... الا به کسی گویی کاو را المی باشد
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امید هرکسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بی منتهای تو است...
:)))
سعدی
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
_فاضل نظری -
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان:))
-
نوشتهشده در ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن عارف سجاد، که خاک درش از قدر
برکنگره یِ عرش بیفزود ، "علــی" بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود ، "علی" بود
|مولانا| -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
❖
علی عاشق ترین
"مرد خدا" بود
که عشقش را
میان سجده می دید..جهان را حسرت
خواب بهشت است
بهشت هر شب
علی را خواب می دید... -
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما ♡
آیینه کی بر هم خورد ، از زشتی تمثال ها ؟!|صائب تبریزی|
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است ؟!حافظ (: