-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۴۰۱، ۲۲:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانمشادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانمبا پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانمدور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانمفریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانمای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانممحمدرضا شفیعی کدکنی
-
خوش نشستی بر دلم
کاشانه می خواهی چکار...؟!راحم تبریزی
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۴۰۱، ۱۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشایدصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزایداین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزدایدنیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخایدگر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نبایددل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپایدبا همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنمایدگر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشایدچشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسرایدسعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید- سعدی
پ.ن : اونقدری غرق خودم بودم که حواسم نبود امروز چه روزی بود و گذشت ....
15 رمضان (: -
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۴۰۱، ۱۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مگر که سر بدهم ور نه من ز سر ننهم
امید وصل در این ره چو پای بنهادم(خواجوی کرمانی)
-
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۴۰۱، ۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جناب سعدی میفرمایند :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی:)
و دکتر کدکنی با تضمین از جناب سعدی :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
پ.ن : فقط 70 روز ، طلسم کار بشکن !
(: - سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
-
گر چه من خود ز عدم
دلخوش و خندان زادمعشق آموخت مرا
شکل دگر خندیدن...مولانا
-
گاه گاهی که دلم میگیرد
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری!
و خدا
اول و آخر با توست#سهراب_سپهری
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۷:۰۵ آخرین ویرایش توسط -Dr_Ugger- انجام شده
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد ... ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد ... درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی ... شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی...شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کُشتی و خطا کردی ... بر کُشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد ... کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست ... داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی ... الا به کسی گویی کاو را المی باشد
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امید هرکسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بی منتهای تو است...
:)))
سعدی
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
_فاضل نظری -
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان:))
-
نوشتهشده در ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن عارف سجاد، که خاک درش از قدر
برکنگره یِ عرش بیفزود ، "علــی" بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود ، "علی" بود
|مولانا| -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
❖
علی عاشق ترین
"مرد خدا" بود
که عشقش را
میان سجده می دید..جهان را حسرت
خواب بهشت است
بهشت هر شب
علی را خواب می دید... -
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما ♡
آیینه کی بر هم خورد ، از زشتی تمثال ها ؟!|صائب تبریزی|
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است ؟!حافظ (:
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد(:
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست...
:))
فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم(:
مهدی اخوان ثالث
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۳:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
شبی چو روز فراق بتان ، سیاه و دراز
دراز تر ز امید و سیاه تر ز نیاز ....پ.ن : اندر باب احوالات دوران جمعبندی