-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۷:۲۸ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
......
.........
هزاران شعر دارد این لبخند -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خاموشم
اما دارم به آواز غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز میخواند خاموش باید بود
غم
داستانی تازه سر کرده است
اینجا سرا پا گوش باید بوددرد از نهاد آدمی زاد است
ابتهاج
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۲۳:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بی رُخ جان پرورِجانان مَرا از جان
چه حَظ ..؟!وحشی بافقی
-
نوشتهشده در ۱۲ اسفند ۱۴۰۱، ۳:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دردم به جان رسید و
طبیبم پدید نیستدارو فروش خسته دلان را
دکان کجاست...؟خواجوی کرمانی
-
آری از نامهربانان گاه باید بگذریم ...
-
دور دور مرو که مهجور گردی؛ و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی!
-
من آه شدم ابر شدم باریدم
ولی تو با خبر ازحال بدم،خندیدی -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۰۱ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
•به هوش باش دلی را به سهو نخراشی
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان... -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۷:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبم از بی ستارگی شبِ گور
در دلم پرتو ستاره ی دور
آذرخشم گَهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پرِ زاغ
مرغِ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گُم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت! -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم... -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از سر خط نوشتم اسمت را
تا ته خط ادامهات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد، به گریه افتادمنیستی تو، جهان پر از خالیست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِجمعه حوالیِ پاییز...باز هم آن سوال تکراری؛
چه شد از من دلت برید اصلا؟
تو چه گفتی که از تو برگشتم؟
من چه کردم دلت گرفت از من؟میتوانم برات بنویسم
با تو بودن چقدر زیبا بود
خندهای که براش میمردم
سهم من از تمام دنیا بودمیتوانم برات گریه کنم
میتوانم بمیرم از دوریت
میتوانم ببوسمت از دور
وسط خندههای مجبوریتمیتوانم نخواهمت اما...
دوست داری، دوباره نامه بده
میتوانم؟ نمیتوانم...نه
به فراموشیام ادامه بدهکاش میشد به قبل برگردم
سرنوشتم عوض شود شاید
کاش تنها برای من بودی
تا جهان جای بهتری باشددوری از من. چقدر؟ خیلی دور
میرسی، گرچه دیر... خیلی دیر
تا ببینم چه میکند تقدیر
با دو تقصیرکار بی تقصیراز سر خط نوشتی اسمم را
تا ته خط ادامهام دادی...
باز یادت نبود دل کندی
یادت آمد، به گریه افتادی....#شعر : اهورافروزان
-
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماستغزل۲۳ حافظ
️
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۹ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که خود داند و خدای دِلَش
که چه دردیست کجای دِلَش.. -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زندنشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زندگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند[هوشنگ ابتهاج]
-
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست، ساقه نمیمیرد ... -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
او صبر خواهد از من
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد