-
نخست ، عشقی ست سبز
و عشق ، در قلب سرخ
و قلب ، در سینه ی پرنده ای می تپد
که با دل و عشق خویش
همیشه را خرم استپرنده بر ساقه ای ست
و ساقه بر شاخه ای
درخت در بیشه ای
و بیشه در ابر و مه
و ابر و مه گوشه ای ز عالم اعظم استکنون به دست آورید
مساحت عشق را
که چندها برابر عالم است -
-
اگر عشق نمی بود
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زداگر عشق نمی بود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زداگر عشق نمی بود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده ، چکاوک
چنین پرده عشاق ، طربناک ، نمی زداگر عشق نمی بود
اگر عشق نمی بود -
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتمدامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتممن از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتمچون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتمپاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم -
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشتهمچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشتدل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشتشمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشتدر شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشتخضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت -
مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایممحرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان، با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایمچون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایمدور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایمبا یاد نرگس تو چون باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایموز موج خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم -
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارمای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارممی دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارمای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارماز خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم -
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستنای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستنتو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستندیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستنامشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستنسوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
این شعر و همه شعرای امروز :
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی -
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجدتنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجدبیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجدخمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجدمیخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجدمجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجدتا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجددر چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجددور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجدحسین منزوی
-
شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود
کامی از عمر که همراه تو راندم خوش بوددر خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت
بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بودو آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو
چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بودبه چمنزار غزل با نی سحر آور خود
وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بودمن چنان محو سخن گفتن گرمت بودم
که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بودفالی از دفتر حافظ که برای دل تو
زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بودگر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود
ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بودحسین منزوی
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرانوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرانازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چراوه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چراای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چراآسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرادر خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چراشهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا«شهریار»
-
شدم ز عشق به جايی
كه عشق نيز نداند ...مولوی
-
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آن چه میدارم
بجز خیال جمالت نمینماید باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو میسراید باز -
ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم
کمال خجندی