-
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی -
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
حافظ
-
من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندي و نپايي
دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايي
پرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم که بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست که ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه به دربردن و کشتن
تا به همسايه نگويد که تو در خانه مايي
سعدي آن نيست که هرگز ز کمندت بگريزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
نکنم خاصه در ايام اتابک دو هوايي
|سعدی|
از طرف @narjes-hashemi
-
باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد
های های دل ديوانه ی من پنهانی است
-
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
“خیام”
-
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاستپرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاستآن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاستنزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماستما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناستآن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداستبر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاستپروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راستپروین اعتصامی
-
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
خاقانی
-
دردم نهفته به ز طبیبانِ مُدَّعی
باشد که از خزانه یِ غِیبم دوا کنند -
ای دل سر و کار با کریم است مترس
لطفش چو خداییش قدیم است مترس -
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیستگر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیستبر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیستدر میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیستدفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیستدر سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیستچیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیستعمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیستملک الشعرای بهار
-
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جامزد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیرگر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بستبس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیلاین دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاهدید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریختهبانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگرسالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختیاین چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گرهچون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهایمن تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریزابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشایآن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟!من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلطالغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاکچون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زرسجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟!هر بلائی کز تو آید، رحمتی است!
هر که را فقری دهی، آن دولتی است!من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلالگندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، تا که گوهر دهیدر تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش