-
خوشا بر حال مهمانی که با بسیاری نعمت
دلش با نعمت دیدار صاحبخانه میسازد…
-
گر ما خطا کنیم، عطای تو بی حد است
نومیدی از عطای تو، حد خطای ماست …
خواجوی کرمانی
-
ربوده مهری چو ذره تابم، ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه افتد، ز بیقراری در آید از پا
-
خوش لذّتی است با دل شیدا گریستن
در گوشهای نشستن و تنها گریستن
-
ما به دنبال خدا، گم کردگان خویشتن
در گذار عمر سرگرم چه بودیم؟ ما و من !!
-
الهی
ما همه بیچارهایم و تنها تو چاره
و ما همه هیچ کارهایم و تنها تو کاره
-
گوشی سئون اونچون آغاج اَئکر
قفس آلماز -
درون توست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویشکجا میروی جهان خالیست- بیدل دهلوی
-
️عطار️
-8476377538397862835.mp4 -
دلتنگی به سبک شاعرها:
الا ای آهـــوی وحــشی کـجایی؟ (حافظ)
بماندم بی سر و سامان کجایی؟ (عطار)
کجایی؟ با فـراقم در چـه کاری؟ (عراقی)
نــگارِ تـــازه خــیز مــا کـجایـی؟ (باباطاهر)
کجایی ای جـنون ویرانهات کو؟ (بیدل)
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟ (مولانا) -
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس. می نویسم، و فضا
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک
یک نفر دلتنگ است؛ یک نفر می بافد؛ یک نفر می شمرد؛ یک نفر می خواند
زندگی یعنی : یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید، کودک پس فردا -
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص برخاستیم
ما نعره زنان از سرِ جان گذشتیم
کس را پروای ما نبود…"احمد شاملو"
-
حسن باران این است
که زمینی ست، ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید… -
او هستی محض و ما سوا هست نما
در هستی ما شروط هستی نایاب
در هستی حق کمال هستی پیدا
ای انکه خدای خویش خوانیم تو را
طاعت به سزا کجا توانیم تو را
گویند خدای را به حاجات بخوان
حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
-
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کُن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذرّه در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب زآب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
قصاید عراقی
-
ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینشصاحبدل لاینام قلبی
مهمان ابیت عند ربیدر وصف تو لا نبیّ بعدی
خود وصف تو و زبان سعدی؟که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط در کشی جرم و خطا را
غزلیات سعدی
-
می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام، هنجار یادم می رود
18 August -
.
.
.
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود رامگر ثـابت کنـم پروانه مسلک بودن خود را
اگر تقدیر، تــن دادن بــه فـــرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ میدیدم تن خود را
تو را ای عشق از بین هوس ها یافتم آخر
شبیه آن که در انبار کاهی سـوزن خود را
اگر ایـــن بار رو در رو شدم با خود در آیینه
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را
بگو با آســـمانِ بغـض دارِ پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را
به امیدی که شاید بگذری از کوچه ام یک شب
به در آویختم فانوس هـر شـب روشـن خود را
.
.میلاد حبیبی
-
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی..؟
#عماد_خراسانى