خــــــــــودنویس
-
در میان پستی و بلندی های زندگی
گاهی به نقطه ای میرسیم که راهی جز ایستادن به ما نمیدهند
در فراسوی بلند ترین قله می ایستیم
قله ای از درد ، از رنج
از نرسیدن های بی پایان، از نتیجه هایی که باب میل ما نیستند...اما در مقابل راهی جز سراپا ماندن نداریم
نباید زانو ها را خم کنیم
کمترین میزان ضعف نیز باعث می شود دست نامهربان باد وجود زخمی ما را به قعر دره ای عمیق بفرستد
دره ای که از آن جان سالم به در نمی بریم چه رسد به مقاومت های دوباره....تمام وجود خود را برای پیمودن این دامنه های کولاک گرفته خواهم گذاشت....
با چیزی جز امید زنده نیستیم
باشد که روزی قله ی این دامنه های صعب العبور شکوهی بی پایان را به ما هدیه دهد:)و بازم بعد مدت ها شد که بنویسم
-
همه ی ما تو چرخ و فلک زندگی جایی واسه خودمون داریم جایی که ثابت نیست و تغییر پذیره؛ بعضی وقتا تو بالاترین نقطه ممکن و تو اوجیم بعضی وقتا هم جامون اون پاییناست ولی قسمت خوبش اینه که میچرخه این چرخ فلک ...
میچرخه و هر لحظه جامونو عوض میکنه اصلا براش مهم نیست که فقیری یا پولدار ، زنی یا مرد ، خانواده داری یا نه...
این تویی که باید بسازی باهاش
و خودتو باهاش وفق بدی!
یهو از فرش به عرش میبرتت و برعکس ...
مهم اینه که هر وقت هر جای این چرخ و فلک بودی از تک تک لحظه هات نهایت استفاده رو ببری ...
خوشت بیاد یا نه چرخ و فلک زندگی منتظرت نمیمونه
اون کار خودشو میکنه ... -
دل به احتمالات نبندیم
اگه بستیم هم زیاد درگیرش نشیم
اگه درگیرش شدیم هم باهاش هیجانی برخورد نکنیم
اگه هیجانی برخورد کردیم هم بهتره واسه یه مقطع کوتاه باشه
چون اون هنوز یه احتماله
یه احتمال که بهش دل بستیم
بعضی وقتا گذر زمان باید بهمون بفهمونه اون احتمال شدنیه یا نه
حالا این به این معنی نیست که امید نبندیم بهش
چون کلا آدم به امید زندهست
فقط اینکه بهترین کار اینه آروم پیش بریم
وقتی آرامش داشته باشیم بهتر فکر میکنیم
منطقی تر فکر میکنیم
ذهن و دلمون مدام تو جنگ نیست -
ای خفتگان!
دوش کلبه احزانِ قلب، میهمان سماع ماه و ستاره باران پایاپای اختران و گردش و بزم خورشید شررانگیز
و شمع ها به دور پروانه ها
و چمن ها در آغوش بلبلان
و فرهادها چشم در چشم شیرینشان
و دست لیلی و مجنون به هم پیچیده
و کنعانیان، در گفت و گو با گمگشته شان
و می در قدح لبریز، گشته بود.
دوش، شبی روشن بود که روز های تاریک بر او رشک بردند...
.
ر.ح -
«بَشّاش»
یا رب وه از این کاسهٔ وه! داغتر از آش
در پرده بگویم چو بدانی تو خودت فاشحق کی قد علم کرد که من حقم و من حق
با زور نیاریش به دست ای ید کلّاش
ای کاش در اندیشه نپویی که خدایی
در آینه بینی تو درون دل خود کاش
صورتگر هستی نکشیدهست رخم را
ای کاش که لبخند کشد حضرت نقّاش
زخمی تن خود بیهُده دیدم چو بدیدم
زخمینتنِ من سود، نمک بود به پاداش
هیچم گلهای نیست که قلبم بشکستید
خود جمع کنم تکه به تکه چو به منقاش
با صورتِ خود نقش زمین گشتم و لٰکن
نقشی به زمین است، یکی صورتِ بشّاش
۲۴ آذر ۱۴٠۲ -
هویججج دانشجویان درس خون دانشجویان پزشکیreplied to Dr-acula on ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
هویججج دانشجویان درس خون دانشجویان پزشکیreplied to Dr-acula on ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۶:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
آه....
پروانه ام ماه هاست که در پیله به خود می پیچد...و من در پشتِ مشبکِ روان و لغزان پلک هایم، تنها اورا می نگرم
و نفس هایمان را که یکی شده است می شمرم.
و صعب تر بر او، بر من می گذرد.عقل و دل را میانه آشوبی تنگاتنگ می بینم...
عقل فریاد برآورده؛ تا پروانه ام در پیله بماند و بسازد خویش را.
و دل اشک می ریزد که منتهای ساختنش، سوختن خواهد بود.
دل من،
سال ها پیش، پروانه اش با شعله های شمع یکی شد...
و او دید و چشید سوختن را...
و حال، باز، دلِ دلسوخته ام می گرید...ر.ح
-
-
-
-
-
یاد گرفتهام که بعضی چیزها را باید با مداد نوشت.
شاید بعدا بخواهیم بعضی چیزها را از زندگیمان پاک کنیم... -
مآه
تا مختصر بگویم، آنجا که گشت راهی
اشکم نداد مهلت، حتی کنم نگاهی
گفتم که غربتم را، درمان به عشق یابم
حالا ولی فتادم، از چالهای به چاهی
اکنون که روزنی شد، سهمم ز دیدنیها
در خاطرت بماند، گفتم مرا چو ماهی
دیدار تو دلم را، خوش میکند به دیدن
حتی اگر به یک دم، ثانیهای، به گاهی
هر شب در این سیاهی، در فکر روشنایت
جانا سپیدگشتِ این مویها گواهی
چون ماه آسمانی، صبحم ندای مرگست
چشم ترم ببندم، تا میرسد پگاهی
«ترسم چو باز گردی، از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی، بر گور من گیاهی»
شکوه ز خوبرویان از خیل ما به دورست
شاید بسنده دارم، در انتها به آهی
آخر همین غزلها، دستان من بگیرد
من شهریار شعرم، کو لشکر و سپاهی؟
تا میکشد مرا هم، با خویش تیرهبختی
رنگی مباد یا رب، تیرهتر از سیاهی
لٰکن به هر طریقی، بیهیچ سرپناهی
در منتهای ظلمت، در قعر هر تباهی
آتش به سینه دارم، بویت نگاهدارم
چون نیست دور چندین، از ماه تا به ماهی
۳ اسفند ۱۴٠۲ -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۳:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯼ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ، ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯽِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﻣﻦ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ.. ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ.. ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﯽ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽِ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﯽﻫﻮﺍ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ..
ﭼﻪ ﻗﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ..
ﺿﺮﺏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ میزند!...
ﭼﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎیت نمیدهم، ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ..
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻧﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺟﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﯾﺨﯽﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥِ ﮐﻮﺩﮐﯽاﻡ ﺭﺍ،
ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮاز ﺳﮑﻮﺕِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦِ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ میبرم ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝِ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ دیگر ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ نمیدهم ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﮐﺘﻔﺎ میکنم .
ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻤﻪی ﺧﺎﻧﻢ؛
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺶِ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡِ
ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ میگیرد
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﻭﺯﻧﻪﯼ ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ میگذارد... نه ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ،
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦِ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﯾﺮِ سنگینیِ آن ﺑﻤﯿﺮﺩ.! -
شوق و ذوق تک تک سلولها بافت ها و ریز مولکول های این پیکر و تماما این سیستم فقط به هدف بقا در همه لحظات زندگی کنار ما آرام گرفته وگرنه بدون اونها در کنجی از این دنیا هیچ وقت با بقا دست صلحی نمیدادیم ، چه میانجی گر ماهری است ! اما کل این حیات و کل این تلاش اعضای این کالبد برای چیست ؟ در پس پایان عمر قرن ۱۴۰۰ هیچ کدوم از ما در آمار بازماندگان دنیا نیستیم مگر خاطراتی که اون هم مجهول است که زنده باشه یا نه ، مثل میلیارد ها بشری که قدم در این زندگی گذاشتند ولی ما بازمانده ها دریغ اندک اطلاعاتی که از آنها آگاه باشیم.
این عمر فانی زودگذر آخر قرار است با تلاطم خاطرات در یک مقصد ، خواه روزی جایی به مجهول زمانی برسد که پایان این دفتر باشد ، تکلیف ردپای از پیش رسیدگان یه همان نقطه ختم شده ؟ یا آخر این همه رشد و سختی و تعالی و تلاش و زندگی و لذت و خوشی و بدی و غم و خوشحالی و... واقعا به کجا میرود ؟ پس آن ابدیتی که وعده اش میدهی را با جوهر ناب توفیقت هماهنگ کن ، طعم دیدار تو تنیده در شناخت ماهیتی است که حقیقت دنیا را میطلبد و همراه میسازد ، به راستی معرفت حقیقی تو چیست ؟ در کوچیکترین لحظه ها نیز ما را به حال خودمان واگذار نکن این بنده تو در این اقیانوس نامتناهی به فانوس محبتت نیاز دارد..بی تو غرق در سردرگمی های خود جان میدهد ، من در کوشش رهایی از غرق شدن و حرکت در این اقیانوس باشم و تو نیز مرا در آغوش پناهت تا ساحل حقیقتت همراهیم کن که من بی تو هیچ نیستم و این را بدان دوستار بهترین صلاح هایت هستم اما چه کنم که خود آگاه شدن بر من سخت است و راحت غرق در فرعیات این کوچک دنیایت میشوم هرگز مرا به فراموشی واگذار مکن ، کاش میشد این حس های نوجوانانه پا به پای ما تا آخر این جاده دنیا بیایند تا طعم حقیقت دنیاست همیشه زیر زبانهایمان باشد -
Narges_
گاهی یک بغل محکم می تواند به همه ی آنچه به تو آسیب می رساند پایان دهد!
گاهی فقط نیاز داری صدایی بامحبت اسمت را بگوید و دستانت را بگیرد و تو را به آغوش بکشد
صدایی که به تو آسیب نزند و تو را عزیز کرده خطاب کند محبتی عمیق از اعماق وجود
گاهی نوشتن سخت است دلت یا آنقدر پر است یا آنقدر خالی که سکوت بلند ترین صدا برای بیان توست فریادی عمیق از پاره پاره های قلبت که برای بودن، تو را صدا میزنند
خوانده بودم زخم ها از بین نمیروند فقط با به وجود آمدن زخمی جدید درد قبلی کم و کم تر میشود و خاطره ی وجودش از ذهنمان محو
بی آنکه بدانیم زخم هنوز به اندازه ی اولین آسیب باز است...
زندگی کردن رنج کشیدن است.... -
هویججج دانشجویان درس خون دانشجویان پزشکینوشتهشده در ۲۷ تیر ۱۴۰۳، ۲۱:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
Up...
-
هویججج دانشجویان درس خون دانشجویان پزشکینوشتهشده در ۲۷ تیر ۱۴۰۳، ۲۱:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دختر تابستون به خورشید نگاه کرد.
خورشید بهش گفت:«من برای تو میسوزم پریزاد. چرا اینقدر سردته؟ چرا از من قایم شدی و توی سایه ها خودت رو از دست میدی؟»
دخترک قلب پژمرده اش رو سمت خورشید گرفت و گفت:« ولی من از دستش دادم»
و غم دیوارش رو گسترده تر کرد. حالا سایه همه جارو احاطه کرده بود و صدای خورشید به دخترش نمی رسید.
نمیتونست قلب پژمرده دخترکش رو بغل کنه و باز مثل همیشه به دروغ بگه فردا بهتر میشه... -
«بیقدر»
دیوان بنوشتیم و یک واژه که خواندند
گفتند کفافست، کسی قدر ندانست
از خویش نوشتیم و از خویش بگفتیم
گفتند که لافست، کسی قدر ندانست
صد راه نشان داده، دو صد پند نوشتیم
گفتند گزافست، کسی قدر ندانست
گفتیم دو صد پند، به آسان نگرفتیم
سوغاتی قافست، کسی قدر ندانست
ما رقصکنان در حرم شعلهٔ یک شمع
گفتیم طوافست، کسی قدر ندانست
مستانه به رقص آمده بودیم که گفتند
«مستید؟ خلافست»، کسی قدر ندانست
۸ مرداد ۱۴٠۳