شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
نوشتهشده در ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
-
-
-
نوشتهشده در ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۸:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مگه گوشیه شما اینطور نیست که وقتی از دستتون میوفته خود به خود مخاطبای فامیل رو بلاک میکنه؟ نمیدونم چرا فامیلای ما باور نمیکنن...
:||
-
نوشتهشده در ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی ازتفریحاتم اینه که توی مهمونی های رسمی به دوستای روبه روییم پیام میفرستم :شلوارت پارست !!
امتحان کنیدطرف حداقل پنج کیلوکم ﻣﻴﮑﻨﻪ -
نوشتهشده در ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بابام با ماشین تصادف کرده
زنگ زده به من فحش میده
می گم چی شده ؟ میگه تصادف کردم
می گم چرا به من فحش می دی :
میگه :
وقتی تصادف کردم داشتم به تو فکر می کردم -
@Alba
واییییییییی اینو زیاد تجربه کردم -
نوشتهشده در ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیشب داداشم تو خواب هذیون می گفت و جیغ می کشید …
زودی رفتم اتاقش،
می بینم بابام بالا سرشه!
میگم خوب بیدارش کن!
میگه بذار کابوسشو ببینه،
اینهمه پول میده فیلم ترسناک می گیره
بزار سه بعدیشم ببینه
-
نوشتهشده در ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۸:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خواهرم 10 سالشه
دیروز یه کیلو گوجه گذاشته جلوش داره میخوره
بهش میگم چته؟؟
میگه تو مجله خوندم خوردن گوجه
از مشکل “پروستات” جلوگیری میکنه
-
نوشتهشده در ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اقا شمام مث من وقتی امتحان دارین و دارین درس میخونین هر یه پاراگرافو که خوندین کل جزوه رو تا ته ورق میزنین ببینین چقد مونده یا فقط من روان پریشم
-
-
نوشتهشده در ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۱۵:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۳:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
۴۰۰ صفحه کتاب نوشته "چگونه بر تنبلی غلبه کنیم"
سوال اینجاس فرد تنبل میاد ۴۰۰ صفحه کتابو بخونه؟
-
نوشتهشده در ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۳:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جوانی عاشق دختری شد ومیخواست با او ازدواج کند .روزی دختر را به همراه دو دختر دیگر به منزل دعوت کرد و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا از این سه تا تشخیص بدهی .مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد.پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه
من است؟
مادر جواب داد: نمیدونم چرا ازش بدم اومد!!
-
نوشتهشده در ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۳:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بابام میگفت هر وقت در مغازه رو باز میکنی یه
کاسه آب بریز در مغازه تا روزیت بیشتر شه ، یه
کاسه آب ریختم کف پاساژ ، ۳ نفر رو سرامیک
خوردن زمین روزی دکترا زیاد شد
-
دیشب داداشم تو خواب هذیون می گفت و جیغ می کشید …
زودی رفتم اتاقش،
می بینم بابام بالا سرشه!
میگم خوب بیدارش کن!
میگه بذار کابوسشو ببینه،
اینهمه پول میده فیلم ترسناک می گیره
بزار سه بعدیشم ببینه
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۵:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Catherine جالب بود