-
نوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۴۰۱، ۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از مقامات تَبَتُل تا فنا
پله پله تا ملاقات خدا
|مولانا| -
نوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۴۰۱، ۹:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وحشت راه دراز از نظر کوته ماست
رخ متاب ای دل ازین ره که خدا همرَه ماستنیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماستجز تو ای عشق! اگر ما در دیگر زدهایم
جرم بر عقلِ به هر در زدهٔ گمره ماستگر چَهی کند رفیقی به ره ما چه زیان
زان که ما آب روانیم و ره ما چَه ماستما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماستشیر را عار ز زندان نبود وین رفتار
بیسبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماستای بهار از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست:)ملک العشرای بهار
-
نوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۴۰۱، ۱۸:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مادری پیر مرا
نکتهای زیبا گفت
از بد دنیا گفت؛
گفت طاووس مشو
که به عیبت خیزند،
گر شوی شعله شمع،
زیر پایت ریزند!
گفت:پروانه مشو،
که به سرگردانی،
لای انگشت کتاب،
سالها میمانی!
نه زمین باش نه خاک،
که تو را خوار کنند،
آسمان باش که خلق
به نگاهت بخرند!
وز پی دیدن تو،
سر به بالا ببرند♡ -
نوشتهشده در ۱۵ فروردین ۱۴۰۱، ۱۵:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را...
-
درود آلایی های خوب
راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم
با احترام
بانوپ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی]
@دانش-آموزان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دلفارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۶ فروردین ۱۴۰۱، ۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط Marzie khanoom انجام شدهراوی حال دل ما زخم هاست
زخم زنید تا شودم التیاممدخل زخم دل ما نور بود
نور بر این حادثه مستور بودرب جلی ،حال گران سنگ دلم را خرید
خرمنی از نور و صفا بردمیدگرچه ؛در این وادی خموشی رواست
سوختن و ساختن از اصل ماست.امضاء: ن .رخشنده
پی نوشت:
ببخشید اگه یه جاهایی از وزن خارج میشه..رعایت کردن وزن ها خیلی سخت میشه یه جاهایی ..اینه که بیشتر دلیه اشعار -
نوشتهشده در ۱۶ فروردین ۱۴۰۱، ۱۴:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!! -
نوشتهشده در ۱۶ فروردین ۱۴۰۱، ۱۴:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد -
بیا ؛
که دیده به دیدارت آرزومند است...
عراقی -
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۴۰۱، ۱۵:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
|مولانا| -
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۴۰۱، ۱۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن ... لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست ... بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم ... لیلی مپسند این همه نابود شوملیلی بنشین، سینه و سر آوردم ... مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد ... دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی ... بگذاری ام و باز فراموش کنیدیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست ... یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند ... پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود ... تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شودای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو ... دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست ... این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز ... این دردِ جهانی شده را دور بریزمن را بگذار عشق زمین گیر کند ... این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید ... مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود ... بازیچه ی اطفالِ کهنسال شودمن را بگذارید به پایان برسد ... شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک ... اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم ... باید بروم دست به کاری بزنمحرفت همه جا هست،چه باید بکنم ... با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند ... مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند ... در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدنداین دغدغه را تاب نمی آوردند ... گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند ... مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند ... در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردنددر خانه ی من عشق خدایی می کرد ... بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است ... یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید ... ته مانده ی آب است،مراعات کنیداز خاطره ها شکر گذارم، بروید ... مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند ... مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم ... آماده کنید جوخه را، می میرمدر آینه یک مردِ شکسته ست هنوز ... مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست ... مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود ... لب بر لب و دندان به زبان دوخته بودبر مسندِ آوار اگر جغد منم ... باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد ... دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد ... صادق،سگ ولگرد اگر برگرددمعشوق اگر زهر مهیا بکند ... داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد ... آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام ... دیوانه ی این سرابِ خاکستری اممی سوزم و می میرم و جان می گیرم ... با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند ... بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد ... در خانه ی من مرگ توالی دارددر خانه ی من سقف فرو ریختنی ست ... آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام ... آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند ... دستانِ دعا بدتر از اینم نکندمن پای بدی های خودم می مانم ... من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند ... مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام ... بیچاره ی آن طرز نگاهت شده امهر بار مرا می نگری می میرم ... از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است ... چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای ... حرفی بزنی،دهکده را سوخته ایبد نیست شبی سر به جنونم بزنی ... گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی ... بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری ... من جان دهم آهسته تو هم می میریاز مرگِ تو جز درد مگر می ماند ... جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز ... این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم ... با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدمای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن ... ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما ... ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است ... لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم ... با پای خودم می روم این بار گلمعلیرضا آذر
-
نوشتهشده در ۱۹ فروردین ۱۴۰۱، ۲۰:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه بیمارم...
نه خوشحالم.....
نه از حالم؛خبر دارم..
گهی با دل....
گهی با جان...
گهی از هر دو بیزارم.. -
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه میدید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
. -
مرا ببر آنجا که
بودنت تمام نمی شود...
مریم قهرمانلو -
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست تا قربانیت کنند..... -
به نیکی گرای و
میازار کس...
فردوسی -
هر شاهدی
که در نظر آمد به دلبریدر دل نیافت راه
که آنجا مکان توست...سعدی
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۱، ۱۴:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دنیا را دیدم
بدونِ هیچگونه تور جهانگردی!
میدانی صحبت از چیست؟
چشمهایش!#مائده_شائق
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۱، ۱۵:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گریهام جاریست، بارانی که میبینی منم
چتر وا کن! ابر گریانی که میبینی منمبیمحابایی چنان رگبار تند نوبهار
رحم کن! گنجشک حیرانی که میبینی منم!از کمانداران ابروی تو کو راه فرار؟
صید از هر سو گریزانی که میبینی منمکشتی و سهراب در خون خفته را نشناختی
بیوفا! سرباز بیجانی که میبینی منم!اهل امروزم ولی دردی که دارم تازه نیست
شاعر هر کهنهدیوانی که میبینی منم !سجاد سامانی
-
نوشتهشده در ۲۰ فروردین ۱۴۰۱، ۱۹:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اندیشه کنم هرشب و گویم: یا رب
هجرانش چُنینست،وصالش چونست؟
رودکی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۱ فروردین ۱۴۰۱، ۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مادرِ ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زنِ فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
...