-
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وِصال
بیا که بویِ تو را میرم ای نسیمِ شِمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانْزِل
که نیست صبرِ جمیلم ز اشتیاقِ جَمال....
-
نوشتهشده در ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۲۰:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس -
صبرِ بسیار بباید
پدرِ پیرِ فلک را
تا دگر مادر گیتی
چو تو فرزند بزاید -
ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هرکه خواهی یار باش -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۳:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاهی دلم برای گریه تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شودگاهی این آبی آسمان ها
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شودگاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شودگویی خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شودکاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۳:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر چه کمرنگ، ولی یک تُکِ پا امد و رفت
برف هم با همه سردی ز تو دلرحمتر است... -
دانشجویان پزشکی فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۸:۳۵ آخرین ویرایش توسط lO_Ol انجام شده
خواهم که به خلوتکدهای از همهکس دور
من باشم و
من باشم و
من باشم و من ... -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟!
من دقیقا به همین حال دچارم امروز.... -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من که جز هم نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی
فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
کاظم بهمنی
-
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا“خاقانی”
-
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چهقدر بدبویی
گفت : از عیب خویش بیخبری
زان ره، از خلق عیب میجویی
-
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من آن آموزگارم ڪه سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را...! -
نوشتهشده در ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۲۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چگونھجانندهدعاشقےکھدلتنگاست ؟
کسےکھباغمدورۍمدامدرجنگاست . -
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نيازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه پیدا و نهـــــــانش باشیزان میترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی -
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تـو شاعری آموخت
(:
سعدی -
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان منچون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان منهفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان منتا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان منبیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان مناز لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان منگل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان منیک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان منای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن منمنزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان منمر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان منای بوی تو در آه من ، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من ، شد رنگ و بو حیران منجانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان منای شه صلاح الدین من ، ره دان من ، ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من- مولانا
-
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۴۶ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
مرا تو جان شیرینی
به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ
و گر نه تن به جان آیدسعدی♡