-
ای خدا ک چقدر ملوسن اینا@MaryaM-_-sh فقط پنجمی اوخیی عزیزمم
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۳۰ آخرین ویرایش توسط MaryaM._.sh انجام شده
@Mohammad-Mehdipour دقیقا منم اونو خیلی دوس دارم
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Mohammad-Mehdipour
سلام
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اکالیپتوس منم خیلی دلم گرفته:-(
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وای خدا
یکم خاطره تعریف کنم از بچگی هام
من ی پسرخاله دارم متولد80دوسال از خودم کوچیک تره(البته ب قد وهیکل بماند ک تا شونه هاشم نمیرسم)
وی دختر دایی مامانم ک شش ماه ازمن بچه تر بود
خلاصه ما تابستون ها همش روستا خونه بابابزرگم بودیم
و نگو ک دنیارو بهم میریختیم
بالا خونه بابا بزرگم اینا ی سکو سیمانی خیلی بزرگ بود ک پایینش شن بود
ما سه تا میرفتیم و میپریدیم پایین
ی روز دخترخواهرشوهر خالم اومده بود خونه مامان بزرگم اون بچه تر ازمابود
این بنده خدا می ترسید بپره
ماهم دیدیم داره ترسو بازی درمیاره پرتش کردیم پایین
دستش بدجوری ضربه دید
حالا بردیمش خونه
من:ما ب پریا گفتیم نپر خودش پرید پایین
علیرضا:
راضیه:
پریا: -
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خاطره بعدی
بابابزرگم اینا ی باغ هلو داشتن
من و علیرضا رفتیم تو باغ
من ی هلو خیلی ناز دیدم بالا درخت بود
گفتم علیرضا میتونی بیاریش
از اونجایی ک من سوگولی علیرضا بودم گفت باشه اجی
تو این شاخه بگیر ک من نیفتم باشه
علیرضا رفت بالا درخت و من شاخه رو گرفته بودم
هلو از دستش افتاد
حالا من:علیرضاااااا خراب شد این
شاخه رو ول کردم
با مغز اومد رو زمین
تازه خیلی ناراحت بودم هلو ضربه دید
بنده خدا علیرضا -
وای خدا
یکم خاطره تعریف کنم از بچگی هام
من ی پسرخاله دارم متولد80دوسال از خودم کوچیک تره(البته ب قد وهیکل بماند ک تا شونه هاشم نمیرسم)
وی دختر دایی مامانم ک شش ماه ازمن بچه تر بود
خلاصه ما تابستون ها همش روستا خونه بابابزرگم بودیم
و نگو ک دنیارو بهم میریختیم
بالا خونه بابا بزرگم اینا ی سکو سیمانی خیلی بزرگ بود ک پایینش شن بود
ما سه تا میرفتیم و میپریدیم پایین
ی روز دخترخواهرشوهر خالم اومده بود خونه مامان بزرگم اون بچه تر ازمابود
این بنده خدا می ترسید بپره
ماهم دیدیم داره ترسو بازی درمیاره پرتش کردیم پایین
دستش بدجوری ضربه دید
حالا بردیمش خونه
من:ما ب پریا گفتیم نپر خودش پرید پایین
علیرضا:
راضیه:
پریا:@MaryaM-_-sh
-
خاطره بعدی
بابابزرگم اینا ی باغ هلو داشتن
من و علیرضا رفتیم تو باغ
من ی هلو خیلی ناز دیدم بالا درخت بود
گفتم علیرضا میتونی بیاریش
از اونجایی ک من سوگولی علیرضا بودم گفت باشه اجی
تو این شاخه بگیر ک من نیفتم باشه
علیرضا رفت بالا درخت و من شاخه رو گرفته بودم
هلو از دستش افتاد
حالا من:علیرضاااااا خراب شد این
شاخه رو ول کردم
با مغز اومد رو زمین
تازه خیلی ناراحت بودم هلو ضربه دید
بنده خدا علیرضا@MaryaM-_-sh ن ب خشونت علیه مردان
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ی رودخونه داشتیم نزدیک روستامون
ی روز راضیه گفت مریم و علیرضا بیاید بریم ماهی بگیریم(راضیه خونشون تو همون روستا بود و آشنا بود دیگه)
خلاصه ما ب عشق ماهی رفتیم
من ک ازاب میترسیدم نزدیک نمی شدم
علیرضا و راضیه خودشون خفه کردن
با روسری راضیه وکلاه علیرضا کلی تا عصر ماهی گرفتیم
اومدیم خونه
نگو همه قورباغه بودن:-\ -
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Mohammad-Mehdipour
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آخی یاد همه روزهای بچگیم بخیر
از اول تابستون میرفتم روستا
پسرخالمم بود
اخرشهریورمنو ب زور میاوردن خونه
علیرضا همیشه فرار میکرد
دیرتر ازمن میومد خونه شون
ومن همیشه سرایت ماجرا قهر بودم تا ی هفته
دست و صورت هایی ک تو آفتاب میسوختن
چقدر خوب بود
چقدر دلم تنگه واسه همه اون روزا -
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روب رو خونه بابا بزرگم ی باغ بود و بعدش می رسیدی ب سربالایی ک پرازشن بود
بالاش ی رودخونه بود ک ی ابشار کوچیک هم داشت
چقدر من وعلیرضا و راضیه تو اون آبا بازی میکردیم
سنگ های خوشگل پیدا میکردیم -
آخی یاد همه روزهای بچگیم بخیر
از اول تابستون میرفتم روستا
پسرخالمم بود
اخرشهریورمنو ب زور میاوردن خونه
علیرضا همیشه فرار میکرد
دیرتر ازمن میومد خونه شون
ومن همیشه سرایت ماجرا قهر بودم تا ی هفته
دست و صورت هایی ک تو آفتاب میسوختن
چقدر خوب بود
چقدر دلم تنگه واسه همه اون روزا@MaryaM-_-sh جا این خاطره ها درستو اینجور حفظ میکردی الان یک کنکور نبودی دو رو حتتما بودی
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Mohammad-Mehdipour خاطرات همیشه میمونن
نیاز ب حفظ نیس
-
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بهترین دوران زندگیم بود
دیگه مطمئنم هیچ وقت تکرار نمیشن
وهیچ وقت مث اون موقع ها شاد نمیشم -
بهترین دوران زندگیم بود
دیگه مطمئنم هیچ وقت تکرار نمیشن
وهیچ وقت مث اون موقع ها شاد نمیشمنوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده@MaryaM-_-sh خیلی خطره های قشنگی دارین.خعلی
گریم گرفت -
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۹:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
Mahdyyy واقعا
حتما یادم اومد دوباره میگم -
نوشتهشده در ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۹:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
mriaw در شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم گفته است:
دکتر برا مامان بزرگم ترامادل نوشته بود
به گلای قالی نگامیکرد میگفت خودتون کاشتید؟