-
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز، خواهی کماهی رسید
بروز کارگر باش و امیدوار
که از یأس، جز مرگ ناید به بار
گرت پایداری است در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها...
ملک الشعرای بهار -
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۲۲:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۳:۴۰ آخرین ویرایش توسط نازنین جمالی 0 انجام شده
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یادر آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آبروان
می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان
گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم ده شان
بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست
مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی ،آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم
️
️
سهراب سپهری -
نوشتهشده در ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۳:۴۳ آخرین ویرایش توسط نازنین جمالی 0 انجام شده
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
#معین کرمانشاهی -
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۴:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
آیینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن️ «محمدرضا شفیعی کدکنی»
️
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۵:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
نبض قلب آشنای کیست ؟
این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
که در حضور خویش و
در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
تو را
به خویشتن
لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
این دو بانگ را
به گوش می شنید
بانگ خاک سوی خویش و
بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
صدای ما
صدای خوف یا رجای کیست ؟
از دو سوی کوشش و کشش
بستگی و رستگی
نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
که خاک را به خون و
خاره را به لاله
می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
این صدا
خدای را
صدای روشنای کیست ؟️«محمدرضا شفیعی کدکنی»
️
-
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۶:۵۳ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
- %(#00004f)[ حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود ]
- %(#00004f)[ حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود ]
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۷:۰۶ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
- %(#ff4d56)[ زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست]
- %(#ff4d56)[هر كسي نغمه ي خود خواند از صحنه رود ]
- %(#ff4d56)[خرم ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد ]
- %(#ff4d56)[ زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست]
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۷:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- %(#000762)[ هرکه ناموخت از گذشت روزگار/هیچ ناموزد زهیچ آموزگار ]
- %(#000762)[ هرکه ناموخت از گذشت روزگار/هیچ ناموزد زهیچ آموزگار ]
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۶:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تلخ کنی دهان من ، قند به دیگران دهی؟!
نم ندهی به کشت من ، آب به این و آن دهی؟!#مولانا
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از همان روزی که دستِ حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد
گر چه آدم زنده بود …. -
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۸:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده بی بازگشت را.... -
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۸:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن به خدا
سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا سخت مي آزارد -
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دین راهگشا بودو تو گمگشته دینی !
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی،
آهو نگران است بزن تیر خطا را ...
صیاد دل از کف شده، تا کی به کمینی؟
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود !
هر جا بروی باز گرفتار زمینی ،
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید ...
هر وقت شدی آینه ، کافی است ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک سایه فردوس برینی
ای عشق ، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم !
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی ...!
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۹:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه اتعشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کندمیشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجودزنده دلها ميشوند از عشق، مست
مرده دل كي عشق را آرد به دستعشق را با نيستي سودا بود
تا تو هستي، عشق كي پيدا بود" مولانا "
-
نوشتهشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۲۰:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن
️
• مولانا -
نوشتهشده در ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۷:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشمجز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشمدر خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشمبر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشمدر کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشمبا جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشمخاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم️«م. سرشک»
️
-
نوشتهشده در ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۹:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و من به اندازهٔ
یک ابر
دلم میگیرد...
️
• سهراب سپهری