-
نوشتهشده در ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۴:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش مىشد که حرفهایم را
روبروى تو، مو به مو بزنم
تا که آزردهخاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنمشعر، دنیاى کوچکى که در آن
تو براى همیشه مال منى
من، جواب سکوت مبهم تو
و تو زیباترین سوال منىوَهم زیباى من سلام، کمى
بنشین باز پاى صحبت من
بنشین دردِ دل کنم با تو
حامى روزهاى غربت منبنشین، شعر تازه دم کردم
باز هم تشنهى شنیدن باش
روى یک قله رو به آغوشم
باش و آمادهى پریدن باشتو در آغوش من؟ چه رویایى
حیف در شعر واقعیت نیست
عاقبت در مجاز مىمیرم
بودنت حیف بىنهایت نیستدر کنار منى و تصویرت
در دل استکان نمىافتد
چای خود را بنوش عزیز دلم
حرف من از دهان نمىافتدهمهی من براى تو، تو بخند
ترکمنچاى عهد ننگینیست
عاه از سرزمین رفته، دلم
عاه با عین آه سنگینى استضربهاى سخت زد به احساسم
عشق، با اینکه حسن نیت داشت
رفتى و بعد رفتنت گفتم
آه پس مرگ هم حقیقت داشتعشق یک واژه است بعد از تو
خانهام از سکوت لبریز است
تو مبادا به فکر من باشى
فکر کردن به من غمانگیز استخوب شد نیستى ببینى که
دوستدارت هنوز هم تنهاست
او که تکرار مىکند با خود
اشک، تنها سلاح بىکسهاستمردهایى که خوب مىبینند
مثل من از بقیه پیرترند
خاطرههاى کمترى دارند
مردهایى که سر به زیر ترندوهم من، بیش از این نمىخواهم
علت بغض و هقهقات باشم
تو براى خودت کسى هستى
من نباید که عاشقت باشمگرچه لبخند میزنى، بر عکس
سرد و بىاشتیاق مىافتى
لنگ پیچیدگیست فعلِ شدن
ساده باش، اتفاق مىافتی#سیدتقیسیدی
@Mr.wick
@Alzahra-Daftar
@سمیه-صادقلو
@danial-hosseiny -
تجربینوشتهشده در ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط Faez Fateminia انجام شده
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . همان یک لحظه ی اول ، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، به روی یکدگر ، ویرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ، بر لبِ ، پیمانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ، زمین و آسمان را واژگون ، مستانه می کردم عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه ی ، صد دانه می کردم عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ، به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای ، پر افسانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد وگرنه من به جای او چو بودم ، یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می کردم .
#معینی کرمانشاهی
-
جهان روشن به ماه و آفتاب است
جهان ما به دیدار تو روشن...سعدی
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا هر آنچه كه با من كند سزاى من است
اگر چه هم كه بسوزاندم خداى من استتو جزء خواستنى هاى نا بجاى منى
اگر به من نرسى مشكل از دعاى من استاگر كه غم زده بر چهره ام خودم هستم
اگر به چشم تو شادم كسى بجاى من استبياد خاطره هاى تو چاى مى نوشم
تمام تلخى دنيا درون چاى من استميان اين همه فرياد بى كسى تنها
سكوت واژه غمگين روزهاى من استسكوت ، عطر خيابان خيس ، تنهايى
بگو به فكر منى ، اين هوا هواى من است#شعر : سید تقی سیدی
@Mr.wick
@Alzahra-Daftar
قشنگ بود...گفتم شاید خوشتون بیاد -
لب های سرخ و طره ی افشان که جای خود؛
دنیا «غزل» نداشت، اگر دختری نبود ...
#محمدمهدی درویش زاده
-
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردیمی ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
#مولانا -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرلحظه که تسلیمم درکارگه تقدیر
آرامتر از آهو بی باک ترم از شیر
هرلحظه که میکوشم درکار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.. -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبی به خواب زدم بوسه بر لبش به خیال
هنوز بر لب آن شوخ می زند تبخال .... -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گرمای تنت ، پخته کند خامی من را
بیتجربهام، میوهی کالم؛ بغلم کن -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط Sadegh Abbasian انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۹:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نِشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجَه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پُرزَر کنم دهانش
آن روی گلسِتانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با که است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهانِ مرده زندهست از آن جهانشمولوی
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوش خوش کشانم میبری
اما نگویی تا کجا؟️
• مولانا
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نگفتی بی وفا یارا
که دلداری کنی ما را ؟
• سعدی -
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوش خوش کشانم میبری
اما نگویی تا کجا؟️
• مولانا
-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درد ما را در جهان
درمان مبادا بی شما...
|مولانا|
-
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه ی دست هوسند
گر تو بازیچه ی این دست نگردی مردی
#بدرالدین جاجرمی -
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۲ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داداینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد#فاضلنظری
قشنگه....مخصوصا بیت۲
@Mr.wick(باصداش)
@سمیه-صادقلو
@Alzahra-Daftar(هرچند الان نمیبینید)
-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۶ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازیمن آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازیبیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازیز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازیغبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازیبه ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازیعروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازیهر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازیگر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازیبه شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی#شهریار
(شهریار)
-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
ما را به غَمزه كُشت و قضا را بهانه کرد
خود سوی ما ندید و حیا را بهانه کرددستی به دوش غیر نهاد از رهِ کرم
ما را چو دید، لغزش پا را بهانه کردآمد برونِ خانه چو آواز ما شنید
بخشیدن نواله گدا را بهانه کردرفتم به مسجد از پی نَظّارهى رُخش
دستی به رو کشید و دعا را بهانه کردزاهد نداشت تاب جمال پریرُخان
کُنجى گرفت و ترس خدا را بهانه کرد#شعر : قتیل لاهوری