-
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زندنشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زندگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند[هوشنگ ابتهاج]
-
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست، ساقه نمیمیرد ... -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
او صبر خواهد از من
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد -
نوشتهشده در ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کندهمتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کندبلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کندما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کندنای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کندگر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کندسال ها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کندبا همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کندبی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کندطفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کندمی رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند“شهریارا” گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند[شهریار]
-
همه چیز مـی گذرد و فـرامـوش مـی شود !
همه چیز به غیر اَز سـه چیز ؛
بوی عطر ، خنده ها و قول هایی که به ما داده بودند -
تو گفتی:
« من به غیر از دیگرانَم
چُنینم در وفاداری، چنانَم. »
تو غیر از دیگران بودی
که امروز
نه میدانی، نه میپُرسی نشانَم!
-
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرگشتهی محضیم و
دراین
وادیِ حیرت ،
عاقل تر از آنیم که دیوانه
نباشیم • -
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر سطر پر از ناله و هر بند پر از درد
ما تلخترین صفحهی تاریخ جهانیم.. -
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- آخر بِدمد صُبحِ اُمـید از شبِ من ... »
️
- آخر بِدمد صُبحِ اُمـید از شبِ من ... »
-
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا زمانی که رسیدن ب تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد!
زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش:)
ک بدون ت فقط خواب پریشان دارد.
یک نفر نیست ت را قسمت من گرداند؟
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خوابِ بد دیدهام ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدهام ک ت رفتی،بدنم جان دارد:/
تکه ای ابر در این چشم نگه داشتهام
ک ب هنگام تماشای تُ باران دارد
شیخ و من هردو طلبکار بهشتیم،ولی
من بِتُ، او ب نماز خودش ایمان دارد:)️ -
"سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم.".
اوج تنهایی از نظر صائب -
نوشتهشده در ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوستحال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست -
تا رنج تحمل نکني گنج نبیني
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد. -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیریست ڪه از
روی دل آرای تــو دوریم
محتاج بیان نیست
ڪه مشتاق حضوریم... -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنهان نکن جمال خود از عاشقان خویش
خورشید را برای ظهور آفریده اند... -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که
روزوشب فقط
در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ
جرات این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بی انصاف بودن را رعایت کن... برو!
ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند
کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند!
#شایانمصلح