-
رســوایی دیـگـریست، سرّیست مرا
بیخوابی خوشتـریست، سرّیست مرادلتنــگی دلــبریســـت در سینه من
با تـیغ غمش سَریست، سرّیست مرا|محمدمهدی سیار
-
نوشتهشده در ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۲۰:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق یعنی...
در میان صدهزاران مثنوی،
بوی یک تک بیت ناگه...
مست و مدهوشت کند...- فاضل نظری |
-
نوشتهشده در ۱۸ دی ۱۴۰۲، ۱۴:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا بداند که شبِ ما
به چه سان میگذرد؛
غمِ عشقش دِه و
عشقش دِه و
بسیارش دِه!- مولانا |
-
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۱۴:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رفیقان دوستان ده ها گروهند، که هر یک در مسیر امتحانند...
گروهی صورتک بر چهره دارند، به ظاهر دوست اما دشمنانند...
گروهی وقت حاجت خاکبوسند، ولی هنگام خدمت ها نهانند...
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست، نه زحمت بخش و نه راحت رسانند...
گروهی دیده ناپاکند هشدار ،نگاه خود به هر سو می دوانند...
بر این بی عصمتان ننگ جهان باد،که چون خوکند و بل بدتر از آنند...
ولی یاران همدل از سر لطف، به هر حالت که باشد مهربانند...
رفیقان را درون جان نگهدار ،که آنها پر بها تر از جهانند
- فریدون مشیری
-
نوشتهشده در ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در دچاریها پر از آغوشهای بیهمیم
در درونِ هم زیادیم و کنار هم کمیم- الهام قلیزاده |
-
نوشتهشده در ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۱۳:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مانند غنچهای که بگیرند ازو گلاب
ما را گرهگشای دلِ تنگ، گریه بود- وحید قزوینی
-
نوشتهشده در ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪی، ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ- وحشی بافقی
-
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکن ور
میکنی، کرم کن و از هم جدا مکنلاادری
-
چو قناری به قفس يا چو پرستو به سفر
هيچ يک!
من چو کبوتر نه رهايم، نه اسيرفاضل نظری
-
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم،
که در آن دولتِ خاموشیهاستحمید مصدق
-
آن نخلِ ناخلف که تبر شد ز ما نبود
ما را زمانه گر شِکَند ساز میشویمصائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۸:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در این درگه که گَه گَه کُه کَه و کَه کُه شود ناگه ز امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه
-
نوشتهشده در ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۳:۳۶ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
ما که در هر دَم
فقط آهی به بیرون میدهیم
جای آدم،
آهِ دَم باشیم پُر معنا تریم- فرشته محسنی
-
نوشتهشده در ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۸:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتم "صنما" مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی- مولانا
-
نوشتهشده در ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
جان شیرین دلم مثل نفس میمانیمن کویری پر اندوه و تو لبریز بهار
بر دل تب زدهام برفتر از بارانیچه بگویم چه نه انگار خبر داری از آن
از نگاهم همهی حس مرا میخوانیچشم بد دور که دیوانهی لبخند توام
تو مرا در دل صد حادثه میخندانینرگس صرافیان طوفان
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
جان شیرین دلم مثل نفس میمانیمن کویری پر اندوه و تو لبریز بهار
بر دل تب زدهام برفتر از بارانیچه بگویم چه نه انگار خبر داری از آن
از نگاهم همهی حس مرا میخوانیچشم بد دور که دیوانهی لبخند توام
تو مرا در دل صد حادثه میخندانینرگس صرافیان طوفان
-
نوشتهشده در ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه کردهای تو با دلم؛ که ناز تو نیاز ماست...
- مولانا
-
نوشتهشده در ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۸:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هنر و علم و سیاست همه خوبند ولی
ای به قربان همانی که رفاقت بلد است_مهدی درویش زاده
-
در هر چیز
می توان عشق را حس کرد
وقتی دریا ماهی را در آغوش می گیرد،
زمین جوانه های کوچک را می بوسد،
و برگ های بلند ذرت، دانه دانه محبت را بغل می کنند!
در هر چیز…
می توان عشق را حس کرد و “خدا” را! -
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب -
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب